by ... the writer | 17.مه 2023 | زنان
در کنج عزلت و زندان به رؤیاهایم پناه میبرم، رؤیای صلح و دوستی، عفو و بخشش، مهر و محبت و رؤیای برابری. رؤیای زیستن، بیهیچ تبعیضی. رؤیای آنکه کودکانمان، فارغ از قومیت و مذهب و جنسیت و هزاران تفکیک دیگر، در کوچه و خیابان با یکدیگر بازی کنند و قد بکشند و دانشگاه بروند، تحصیل بکنند و کار کنند. رؤیای روزی که برای گشودن درهای دانشگاه به روی جوانانمان مذهب آنان را مورد سؤال قرار ندهند. رؤیای روزی که یهودی و مسیحی و بهائی و زرتشتی و مسلمان با برابریِ کامل و در کنار هم زندگی کنند. به رؤیای عدم خشونت و استقرار قانون میاندیشم. به آزادیِ انتخاب پوشش زنان و انتخاب مذهب میاندیشم. به رؤیای پایان آپارتاید مذهبی میاندیشم، به اینکه هر زنی حق داشته باشد از تمامی سکوهای شهر بالا رود، بیآنکه داغ و درفشِ هیچ دادگاه و زندانی در انتظارش باشد.
نسرین ستوده / بند زنان اوین / مرداد ۱۳۹۷
مجموعهی نامههای زندانِ نسرین ستوده، که انتشارات آسو در ابتدای سال میلادی جاری به نشر آن همت گمارد، کتابی است پربرگ در امتداد سنتِ زنداننگاری در ایران. مجموعهای است مشتمل بر بیش از دویست نامه که عمدتاً از دو زندان اوین و قرچک نوشته شده[1] و بر برههها و برشهایی از تاریخ مبارزات مدنی در ایران پرتو میافکند.[2] مخاطب نامهها بسیار گستردهاند: از نیمای سهساله تا ریاست پارلمان اروپا؛ از مهوش شهریاری، زندانی بهائی، تا آریل دورفمن، نویسندهی شهیر شیلیایی. آنچه اما بیش از هرچیز این مجموعه را یکه میسازد این است که نامههای زندان در مرخصیِ درمانیِ ستوده و در دورهای منتشر میشود که هنوز مدت حبسِ نگارندهی نامهها به پایان نرسیده است. بهعلاوه، این نکته ارزش بازگفتن را دارد که صاحبِ نامهها، پیش از زندانیشدن، در مقام یک وکیل مستقل و عضوی از کانون مدافعان حقوق بشر، دالانهای دادگاههای عمومی و انقلاب را دائم پیموده، از پلههای دادگستری مدام بالاوپایین رفته، مدرس کارگاههایی دربارهی حقوق افراد در هنگام بازجویی بوده،[3] جزوهای در تعریف «جرم سیاسی» نوشته و فیالجمله به زیروبم مسائل زندان و حقوق متهم و زندانی آشنایی و اشرافی بسزا داشته است. ازاینحیث نامههای زندان مجموعهای سرشار، خواندنی و سودمند است که بر وزن و غنای ادبیات زندان در ایران میافزاید. آنچه در پی میآید مروری است نسبتاً کوتاه بر این نامهها.
وقتی نلسون ماندلا در زندان نامه مینوشت، خوب میدانست که تنها شمارِ کمی از آنها به دست مخاطب میرسد. بسیاری از نامههایش را مسئولان زندان به بیرون نمیفرستادند. بااینحال، بهندرت اثری از خشم و حتی ناامیدی در نامههای ماندلا دیده میشد. واتسلاو هاول نیز، که بهدقت و وسواس حساب شمارهی نامههای خود را داشت، واقف بود که بعضی از نامههایش به مقصد نمیرسند. با این وصف، کمتر اثری از خشم و یأس در نامههای او به چشم میآید. او در نامههای خود از فشارهای وارده در زندان نیز چیزی نمینوشت و از مصائبِ کارهای شاقی مثل جوشکاری و رختشویی حرفی به میان نمیآورد. او گاه، با خونسردیِ تمام، فهرست مرتبی از اقلام موردنیاز را به اولگا، همسرش، سفارش میداد که بعضاً چیزهایی لوکس مثل سیگار برگ[4] و بُرس برای مالشدادن بدن [5] در آن به چشم میخورد. او در نامههای خود خونسردی را تا آنجا میرساند که در ضمنِ یکی از نامهها مقالهای کوتاه دربارهی ویژگیهای «چای» نگاشت![6] گاه خوانندهی نامههای هاول خیال میکند که گویی او به سفری طولانی رفته است و حالا، لمیده بر صندلی راحتی، اقلام موردنیازش را فهرست میکند. خودِ او در نامهای همین موضوع را به اولگا القا میکند: «… باید بتوانی یک زندگی عادی را بهخوبی اداره کنی؛ انگار که من به سفر رفتهام.»[7]
شاید تنها گلایهی او این بود که اولگا دیربهدیر نامه مینویسد و مختصر مینگارد.
همین آرامش و طمأنینه، اغلب، بر نامههای زندان نسرین ستوده نیز حکمفرماست. او نیز به دخترش مهراوه مینویسد: «فکر کن مامان به یک مسافرت خارج از کشور رفته و کمی دیر کرده.»[8]
بعضی از نامههای او نیز هرگز به مقصد نمیرسند.[9] بااینحال، او نیز خونسردیِ خود را حفظ میکند و نامههایش را با علاقهی تمام مینگارد. گاه رخدادی واحد را با حوصله در سه نامهی جداگانه برای همسر، دختر و پسرش بازمیگوید. [10]
همانطور که تیم آدامز، تحلیلگر نشریهی گاردین، اشاره میکند، به نظر میآید که ماندلا و هاول با حفظ آرامش و طمأنینه راهبردی مشابه را در پیش گرفتهاند: زیستن در حقیقت. یعنی چنان زندگی کنی که گویی خودکامهای وجود ندارد. طوری زندگی کنی که انگار آزاد هستی، نه آنطور که شرایط موجود ــ در اینجا، زندان ــ بر تو دیکته میکند. همانطور که آدامز مینویسد، ماندلا در نامههایش بهشدت میکوشد تا نقش خود را در مقام همسر، پدر، دوست و… ایفا کند، طوریکه گویی فردی آزاد است نه زندانی. ازقرارمعلوم، ستوده نیز همین شیوه را در نگارش نامههای زندان در پیش گرفته است. او در مقام همسر، مادر، خواهر، وکیل و… طوری مینویسد که گویی آزاد است، تا آنجا که به نظر میرسد او از مجرای کلماتْ مهار زندگیِ بیرون را نیز تا اندازهای در دست دارد. حتی گاه زمام عواطف منفی، مثل حسِ افسوس و حسرت، را نیز در مشت خود میگیرد. برای مثال، وقتی از خاطرات خوشِ خود با خانوادهاش مینویسد بیش از آنکه حسی حسرتمندانه را القا کند، امید به تکرار دوبارهی آن لذت را در دل مخاطب برمیانگیزد: نظیر رفتن به استخر،[11] خوردن کیک پرتقالی در زمستان،[12] درستکردن آدمبرفی،[13] رفتن به تئاتر[14] و بازدید از کتابفروشیها[15] و گالریهای نقاشی.[16]
درمقابل، او از عواطف مثبت لگام برمیدارد. از همان نامهی نخست پیداست که ستوده این رویکرد، یعنی گزینشِ عواطف مثبت به جای عواطف منفی، را آگاهانه به کار میبرد، چنانکه به دخترش مهراوه مینویسد: «از سبد سلامهایم نگرانیها، دلتنگیها و اشکهایم را برمیدارم تا سبدم سرشار از سلام و سلامتی برای تو و برادر عزیزت باشد.»[17]
نسرین مینویسد: «آخرین وسوسهی مسیح هر روزِ خدا همراه زندانیای است که فکر میکند باید مدتی طولانی را در زندان بگذراند.»
ستوده طنز را نیز اینجاوآنجا چاشنی نامههایش میکند، حالتی روحی که بهکلی با روزهای پُرملال زندان در تضاد است و نشان از روحیهی متفاوتِ نویسندهی نامهها دارد. ستوده در نامهای به نیما، پسر خردسالش، به شوخی مینویسد: «فقط شیطونی یادت نره تا من برگردم…[18] امیدوارم حالت خوب بشه زود و در شیطونیهایی که میکنی موفق باشی و حسابی شیطونی کنی» [19]
در ویدئوی کوتاهی که از ملاقات کابینی گرفته شده، نسرین از ورای شیشهی کابینِ ملاقات با نیما شوخی میکند. این صحنه نیز جلوهای از همان رویکرد را نشان میدهد: او گونهی فرزندش را طوری میکِشد و مثلاً میخورَد که گویی شیشهای در بین نیست.
همسرش، رضا خندان، نیز در نامهای که به او مینگارد این تداوم، این پیوستگیِ هویت و باهمبودن، را تقویت میکند. او در نامهای به نسرین مینویسد: «دستت درد نکنه، چقدر پلیور قشنگی بافتی و چقدر رنگهای قشنگی استفاده کردی. زمستان و پاییز میپوشمش. اینطوری احساس خواهم کرد که همیشه پیش هم هستیم.» [20]
در جای دیگر نسرین فضای زندان را به گذشته متصل میسازد و بر شکاف میان اسارت و آزادی پل میزند: «مهراوهی عزیزم، امروز دوشنبه است و اینجا حسابی برفی است. صبح که از خواب برخاستم و چشمم به بیرون افتاد دیدم زمین سفید شده. یاد آدمبرفیهایمان افتادم. یاد روزهایی که با هم آدمبرفی درست میکردیم.» [21]
درعینحال، او به ذکر خاطره بسنده نمیکند و پیش از آنکه حسرت و افسوسِ روزهای گذشته در ذهن دخترش ریشه بزند، بلافاصله مینویسد: «دوباره با هم آدمبرفی درست میکنیم. کلی حرف باهات دارم که باید با هم بزنیم. دوباره با هم پاساژ ارغوان برویم. دوباره پارک برویم و دوباره آدمبرفی درست کنیم. بالاخره آن روز از راه میرسد.»
او در دالان تخیل، با عبور از دورهی حبس، به آینده راه میگشاید. و بدینترتیب، آتش امید را در قلب خانواده زنده نگه میدارد.
حتی گاه پیش میآید که نسرین نقش خود بهعنوان زندانی را کاملاً بر هم میزند و روال بازی را وارونه میسازد. از جمله، او در سربرگِ فُرمِ نامهی زندانی (فُرمِ مددجو) مینویسد:
نام: نسرین
نامخانوادگی: ستوده
سابقهی کیفری: دلم برات تنگ شده!
موضوع درخواست: خیلی دوسِت دارم . [22]
درحالیکه، بر حسب قاعده، زندان باید از زندانی «انسانیتزدایی» کند، هویتش را محو نماید و او را از مِهر تهی گرداند، این خودِ زندانی است که از برگهی مددجو «حبسزدایی» میکند و آن را به یک مِهرنامه بدل مینماید، نوعی دگرگونیِ تمامعیار که استعارهی باستانیِ تبدیل آتش به گلستان را تداعی میکند. یا تبدیل بحران به فرصتی طلایی.
در جایی دیگر، در اقدامی ابتکاری، «درب ورودیِ محترمِ زندان قرچک» را خطاب قرار میدهد و ناملایمات زندان یادشده را با زبانی ملایم و طنزآلود باز میگوید. بهاصطلاح، به در میگوید تا دیوار بشنود. در ابتدای همین نامه است که به «درب ورودی» مینویسد:
نظر به اینکه بر من، بهعنوان یکی از زندانیان این زندان، ثابت شده است دیوارها و درب ورودی این زندان وظایفشان را تماموکمال انجام میدهند و شما نیز بهعنوان درب ورودی، هر روز بارها و بارها بازوبسته میشوید تا زندانیان بیشتری را در این طرف درب ورودی جای دهید، لذا فعلاً مصلحت را در آن دیدم تا برای شما نامه بنویسم.[23]
بااینحال، نامههای نسرین، سربهسرْ امید و مطایبه نیست، زیرا او فقط یک زندانی نیست. نسرین مادرِ دو فرزند نیز هست که یکی از آنها هنگام بازداشت مادر هنوز تولد سهسالگیاش را جشن نگرفته بود، آنقدر کوچک که حتی معنای اتهام و زندان را درست نمیفهمید، آنقدر که نسرین در دومین نامهاش از زندان به او مینویسد: «تو… آنقدر معصومی که نمیتوانم برایت بگویم از کجا نامه مینویسم.» [24]
و در همان نامه بهتلخی مینگارد:
نیمای عزیزم، در طول شش ماه گذشته دو بار بهشدت گریستم. بار اول در سوگ پدرم بود که از عزاداری و سوگواری نیز محروم بودم و بار دوم همان روز بود که نتوانستم با تو به خانه برگردم و وقتی به سلولم برگشتم بیاختیار و بلندبلند گریستم.[25]
سپس در یکی از نامههایش، که در نیمهشب، آنگاه که لشکر خیال به ذهن هجوم میآورد، چالش و دلمشغولیِ خود را با همسر خویش در میان میگذارد: «بارها از خود پرسیدهام: آیا بیرون مفیدترم یا اینجا؟ اصلاً میدانی، زندانی همیشه از خود سؤال میکند آیا کارم درست بوده است یا نه؟ آیا راه دیگری وجود داشته است یا نه؟»[26]
نسرین در همین نامه، که در اواخر سال نخستِ حبس اولش (مرداد ۱۳۹۰) نگاشته، از کتاب آخرین وسوسهی مسیح، نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس، نویسندهی چیرهدست یونانی، برای بازگفتنِ چالش خویش الهام میگیرد. اما آنچه همهی تردیدها را در من میسوزاند و خاکستر میکند رؤیایم است، رؤیایی که چندان دور و دستنیافتنی نیست. رؤیایی که دیگران در پایش جان باختند تا به وجودش آوردند، قانون و عدالت و «عدالتخانه» را.
در آخرین وسوسهی مسیح روح ابلیس در یک لحظه «چشمانداز فریبآلود زندگی آرام و دلنوازی» را بر مسیح میگشاید. مسیح، در عالم خیال، میبیند که زندگی آسودهای را برگزیده، عیالمند شده و از دنیا کام گرفته است. در شیرینیِ این خیال است که با خود میگوید: «راستی را که نجات دنیا دیوانگی بوده است و فرار از محرومیتها و شکنجهها و صلیب چه لذتبخش!» این آخرین وسوسهای بود که در لحظهای کوتاه بهسراغ منجی آمد تا لحظات واپسینش را پریشان سازد. ناگهان اما مسیح سرش را بهشدت تکان میدهد، پلک میگشاید و میبیند که نه! اینهمه فقط خیال بوده. آنگاه سپاس میگوید خدای را که خائن و پیمانشکن نبوده و از عهدهی مأموریتی که خداوند بر دوشش نهاده بود برآمده است. «او به اوج ایثار رسیده بود: به صلیبْ چهارمیخ شده بود.»[27]
نسرین مینویسد: «آخرین وسوسهی مسیح هر روزِ خدا همراه زندانیای است که فکر میکند باید مدتی طولانی را در زندان بگذراند.»[28]
حتی در دورهی دوم حبس نیز این وسوسه دست از سرش برنمیدارد، آنجا که همدلانه به دخترِ آزردهخاطرش مینویسد: «گاهی با خودم فکر میکنم، کاش این کارها را شروع نمیکردم، اما باز هم معلوم نیست که زندگی بهتری در انتظارمان بود.»[29]
البته نسرین این جمله را درست روزی مینویسد که طبق نامهی او (۱ دی ۱۳۹۸) رفتار یکی از مأموران زندان ملاقات او و خانوادهاش را خراب کرده، آنهم روزی که میخواستند آجیل شب یلدا را در سالن ملاقات همگی دور هم بخورند.
نسرین در نامهای دیگر سعی میکند همانند کازانتزاکیس چشماندازی متفاوت از زندگی خویش را در برابر فرزندانش، که اینک چند سالی رشد کردهاند، به تصویر کشد، زندگیای که میتوانست با چشمبستن بر مصائب دیگران و مشکلات موکلینش در پیش گیرد. در اینجا نسرین سعی میکند که قوهی نقد و داوریِ فرزندانش را به حرکت در آورد و آنان، خود، در مقام اخذ نتیجه و انتخاب بربیایند و به داوری بنشینند. او مینویسد:
از طرف دیگر، مطمئن نیستم اگر هیچ کاری جز بزرگکردن تو و خواهرت نمیکردم، تو از من نمیپرسیدی «مادر، برای اینکه ما در جامعهای بهتر زندگی کنیم چه کاری کردی؟ چرا کاری نکردی؟» مطمئن نیستم اگر برایت تعریف میکردم که چگونه باید شاهد اعدام کودکان، اعتراض زنان، اعتراض مخالفان و دگراندیشان و سرکوب آنها میماندم و سکوت اختیار میکردم، و در زیستنی دیگر، اینگونه عمل میکردم، آنگاه «تو»، پسر عزیزم، و خواهر خوشگلت لب به شکوه و گلایه نمیگشودید. پس من راهی را انتخاب کردم که وجدان بشریام آن را برگزید، به این امید که انتخابِ شما نیز آن را تأیید کند.[30]
بااینهمه، در نامههای او این تردیدها مانند ابرهای بهاریْ گذراست و او هر بار بر این وسوسهها، بر این تردیدهای ذهنفرسا، بر این ای کاشها و میشدها و میتوانستمهای روحآزار فائق میآید: «اما آنچه همهی تردیدها را در من میسوزاند و خاکستر میکند رؤیایم است، رؤیایی که چندان دور و دستنیافتنی نیست. رؤیایی که دیگران در پایش جان باختند تا به وجودش آوردند، قانون و عدالت و «عدالتخانه» را.»[31]
رؤیای او رشتهای دراز است که او را وارث کسانی میسازد که سودای تأسیس «عدالتخانه» داشتهاند. زنجیرهای بلند از مبارزان راه عدالت، فعالان مدنی و وکلایی که بر سر این رؤیا جان باختهاند، تنگنای حبس دیدهاند یا جلای دیار کردهاند. بدینترتیب، نسرین اکنونِ رنجآور خود را در قاب گذشتهای غنی و سنتیِ ارزشمند جای میدهد و بدین شکل رنج خود را هم معنادار میسازد هم تحملپذیر.
او اما در گذشته درجا نمیزند. در جایجای نامههای خود پایوَرزیاش در زندان را به رسالتی بینالمللی و به زنجیرهای از مبارزات بههمپیوستهی عدالتخواهانه مرتبط میسازد که نسلبهنسل تداوم مییابد و پایان نمیپذیرد. در نظر او، عدالتجویی همچون «مشعلی» است که دستبهدست میگردد، تغییر جغرافیا میدهد اما خاموش نمیشود. ستوده در نامهای خطاب به رئیس پارلمان اروپا مینگارد:
کافی است به خاطر داشته باشیم حوالی سالهایی که مبارزات پیگیر مارتین لوتر کینگ در اعتراض به تبعیض نژادی میرفت تا به ثمر بنشیند، در نقطهای دیگر از دنیا نلسون ماندلا در مبارزه با تبعیض نژادی قریب سه دهه حبس را آغاز کرد و در سال آزادی وی در قارهای دیگر زنی مبارز در برمه که اکنون میانمار نامیده میشود به جرم آزادیخواهی قریب دو دهه حبس را تجربه کرد. اکنون در سالهای مقارن با آزادیِ آنگ سان سوچی، آزادیخواهان ایرانی به جرم آزادیخواهی و استفاده از روشهای کاملاً مسالمتجویانه روانهی حبسهای طولانیمدت شدهاند. اینها همه نشان از یک حقیقت دارد: مشعل آزادی دستبهدست میگردد، اما خاموش نمیشود .[32]
ستوده با بهرهگیری از تمثیل مشعل یا «شعله» در درازنای زمان به پیش میرود، بهسوی نسلهای آینده. او در بحبوحهی اعتصاب غذای خود در تابستان ۱۳۹۹ خطاب به آریل دورفمن، نویسنده و کنشگر پرآوازهی اهل شیلی، مینویسد:
… با خود میاندیشیدم که این راه را کسانی چون تو و آنجلیکای عزیز و فرزندتان که در این انسانیت سهمی داشته است هموار کردهاید تا شعلهی حیات را به من و ما در نقطهی دیگری از جهان بسپارید. همچنانکه شما نیز شعلهی زندگی را از کسانی دیگر گرفتهاید. و من در اینجا، در باشگاه ورزشیِ بند زنان که در مجاورت محل تلفن ماست، با خود عهد میبندم که از این شعله مراقبت کنم و آن را به دیگرانی که نمیدانم در کجای دنیا خواهند زیست بسپارم .[33]
بدینسان، چشماندازی که نسرین پایوَرزیِ خود در زندان را در آن جای میدهد استقامتش را سازنده، لحظات رنجآورش را معنادار و امیدش را منطقی و متکی به پشتوانهای تاریخی میسازد. با استفاده از همین چشماندازِ فراختر از حبس و زندان است که او از «کابوس قضاوت فرزندان»[34] نیز رهایی مییابد. نسرین از روز نخست بازداشت به حقوق فرزندانش میاندیشید. و هر روز «در جدال با خویشتن» از خود میپرسید که آیا حقوق کودکانم را رعایت کردهام؟[35]
پیشتر، قبل از آنکه زندانی شود، هر بار که از دادگاه کودکانِ آزاردیده به خانه میرسید فرزندانش را بیشازپیش در آغوش میفشرد. دلیلش را نمیدانست. اما چنانکه خود مینویسد احتمالاً میخواست از این طریق آزار کودکان قربانی را جبران کند .[36] اکنون نیز رنج کودکانِ خود را رنج تمام کودکان میبیند و سخت باور دارد تا زمانی که حقوق تمام کودکان استیفا نشود، کودکان او نیز، حتی در کنار مادر، به حقوق خویش نخواهند رسید.
بااینحال، او میداند که مسیری که برگزیده راه پرپیچوخم و طولودرازی است. آنچه او را در این جادهی سنگلاخْ دلشاد میسازد نه رسیدنِ آنی به هدف بلکه نفْسِ قدمبرداشتن در مسیر آن است. بهاعتباری، همان زیستن در حقیقت:
اما بگذار بگویم در مسیر طولانی آزادی و عدالت، هر جای آن که قرار گرفته باشم، چه فاصلهی زیادی با آزادی و عدالت بیرونی داشته باشم و چه نداشته باشم، این را میدانم که در مسیر آزادی و عدالت قرار دارم. همین مرا بس .[37]
و از همین رو است که مینویسد:
… اگر روزی حکومتی پروانهی وکالت را از من بگیرد، شرافتم را که با هیچ حکمی نمیتواند بگیرد. همان مرا بس!… من، بی پروانهی وکالت یا با پروانه، به این احکام معترضم. اعتراض به احکام ناعادلانه نیاز به پروانهی وکالت ندارد. به آنها بگو پروانهام را از من بگیرید، عدالت را نه[38]!
ازقرارمعلوم، زندان نیز نتوانسته پرانتزی در میان مبارزات بیوقفهی او باز کند، چنانکه مینویسد: «نمیتوانم به امید آزادی دست از اعمال مثبت بکشم… باز هم تأکید میکنم که چشمبهراه آزادیام نباشید تا بتوانم آزادانه کار کنم.»[39]
استمرار مبارزه، ثبات عقیده، عزم راسخ و ترجیح زیستِ معنادار بر زندگی عافیتطلبانه ویژگیهایی است که در گوشهگوشهی نامههای زندان به چشم میآید. افزون بر این، کلماتِ نسرین ستوده بر انسانباوری، بردباری، نزاکت، قانونمندی و عدالتجوییِ او گواهی میدهند، صفاتی برجسته که آن را حتی از قفسبانان خود نیز دریغ نمیدارد.
اسفندیار دواچی
May 16, 2023
[1] برخی نامهها از بیرون از زندان نوشته شدهاند. نویسندهی بیشتر این نامهها رضا خندان، همسر نسرین، ستوده است.
[2] این نامهها دو مقطع از تاریخ، اسفند ۱۳۸۹ تا شهریور ۱۳۹۲ و تیر ۱۳۹۷ تا تیر ۱۴۰۰، را در بر میگیرند. بدیهی است که این نامهها دورهی بازجویی و حضور ستوده در سلول انفرادی را پوشش نمیدهند. گرچه از خلال نامههای دیگر میتوان روزنهای به آن دورههای بیمکاتبه نیز باز کرد.
[3] بنگرید به: منصوره شجاعی ۱۳۹۹ روایتهایی از زندان. آمریکا: نشر آسو، ص۹.
[4] واتسلاو هاول ۱۳۹۸ نامههایی به اولگا. ترجمهی فروغ پوریاوری، تهران: نشر ثالث، ص۹۶.
[5] همان، ص۱۰۸.
[6] همان، ص۱۷۷.
[7] همان، ص۴۰.
[8] نسرین ستوده ۱۴۰۱ نامههای زندان. آمریکا: نشر آسو، ص۹۳.
[9] همان، ص۱۲.
[10] برای نمونه بنگرید به: همان، صص۳۵۳، ۳۵۴ و ۳۵۵.
[11] همان، صص۱۹۰ و ۲۰۷.
[12] همان، ص۱۲۲.
[13] همان، صص۱۰۰ و ۳۰۲.
[14] همان، ص۳۳۲.
[17] همان، ص۲۵.
[18] همان، ص۱۷۰.
[19] همان، ص۱۹۷.
[20] همان، ص۸۵.
[21] همان، ص۱۰۰.
[22] همان، ص۱۹۷.
[23] همان، ص۴۱۴.
[24] همان، ص۱۹.
[25] همان، ص۲۰.
[26] همان، ص۲۵.
[27] نیکوس کازانتزاکیس ۱۳۶۲ آخرین وسوسهی مسیح. ترجمهی صالح حسینی، تهران: نیلوفر، ص۹.
[28] نامههای زندان، ص۲۵.
[29] همان، ص۳۵۴.
[30] همان، ص۲۰۲.
[31] همان، ص۲۵.
[32] همان، ص۱۷۵.
[33] همان، صص۳۸۰-۳۸۱.
[34] همان، ص۱۶.
[35] همان، ص۱۵.
[36] همان، ص۱۷.
[37] همان، ص۲۷.
[38] همان، ص۲۹.
[39] همان، ص۵۰.
by ... the writer | 13.مه 2023 | مقالات
نقدی بر مقاله: چگونه منشور ننویسیم[i].
دکتر عبدالرحمن دیه جی
rahmandieji@yahoo.com
در ایران شاهد دو نوع رویکرد در قبال اتنیکها و یا ملیتهای ایرانی هستیم. نگرش اول متعلق به دوره حاکمیت پهلوی و جمهوری اسلامی است که اصل را بر نابودی زبان و فرهنگ اتنیکها و ادغام آنها در فرهنگ و ملیت فارسی گذاشته اند و در این مسیر در جهت تحقیر اقوام، تحریف تاریخ ایران، تحریف تاریخ اتنیکها، محروم کردن اتنیکها از زبان و فرهنگشان از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنند. گروه دوم جریانات روشنفکری هستند که با آگاهی از واقعیات جهان مدرن و احترام به حقوق مصرح اتنیکها در منشور سازمان ملل و حقوق بشر در پی چاره جویی و یافتن مدلی برای آینده ایران هستند که در عین پاسداری از وحدت ارضی ایران موجودیت اتنیکهای ایرانی را نیز به رسمیت بنشناسند. این گروه روشن اندیش که از سوی گروه افراطی اول به حامیان تجزیه طلبان نیز متهم می شوند، برای حفظ اعتدال و یا به زبانی ساده حفظ سیاست نه سیخ بسوزد نه کباب (نه گشودن راه برای تجزیه طلبان و نه پایمال شدن حقوق بشری اتنیکها) مجبورند که گامهای محتاطانه و حساسی چون گذر از پل صراط بردارند. با این وجود از حملات افراطگرایان هر دو طرف در امان نیستند. با این مقدمه می خواهیم نگاهی بکنیم به یکی از مقالاتی که با لحنی تهاجمی جریانات اعتدالگرا را به باد انتقاد گرفته است. مقاله ای با عنوان: چگونه منشور ننویسیم! بخش یکم: منشورهای بیگانگان برای ایرانیان، به قلم: علی شاکری زند، که در سایت گویا منتشر شده است.
فارغ از کیستی نگارنده محترم که شناختی از ایشان ندارم، اهمیت این مقاله در این است که نگاه طیف خاصی از روشنفکران ایرانی را نسبت به مسئله اتنیکها و ملیتها نشان می دهد که از نظر ما غیرواقعگرایانه و غیرقابل قبول و کاملا ارتجاعی است. لذا پاسخ به این مقاله در واقع پاسخ به آن طیف و آن نوع نگاه انحصارطلبانه اتنیکی است و این مقاله تنها بهانه ای شده برای باز کردن یک سری مباحث تاریخی و سیاسی در مورد اتنیکهای ایرانی.
ابتدا می خواهم نمونه هایی از ادبیات تند و تهاجمی نگارنده محترم را بیاورم که بیانگر حالت روحی ایشان است:
-…از « اتنیکهای ساکن ایران» نام برده شده است، یاوه ای که استعمال آن تازه گی ندارد!!!
-….اینگونه یاوه سرایی از سوی گروهکهای استالینیست شناخته شده مانند….
همچنین ایشان ضمن مخالفت با استعمال کلماتی چون حقوق اقوام و اتنیکها و ملیتها، از برخی سازمانها و احزاب چون حزب توده و فدائیان خلق انتقاد کرده اند و این که چرا از کلمه ملت ایران استفاده نمی کنند. درحالی که امروز هیچ کس حتی اتنیکهای فدرالیزم طلب نیز منکر واقعیتی به نام کشور ایران و ملت ایران نیستند و چون احساس کمبود این واژه در جامعه احساس نمی شود، طبیعتا گاه مورد استفاده قرار می گیرد و گاه نه. مطالب مختلف منتشر شده از سوی این احزاب و سازمانها تایید کننده این ادعاست و مسلما عمدی در عدم استعمال آن وجود ندارد.
اما نگاه ایشان به مسئله اتنیکها کاملا کلیشه ای و فتوکپی سیاستهای شکست خورده حدود صد سال گذشته در دوره پهلوی و جمهوری اسلامی است که اصلا به وجود اتنیکهای مختلف در گستره ایران و حتی آسیای مرکزی اعتقادی نداشته اند. نگارنده مقاله فوق در مورد کاربرد کلمه «ملت» در مورد اتنیکهای شوروی سابق اذعان می دارد:
این اصطلاح در دوران تزارها بکار نمیرفت چون امپراتوری استعماری تزاری این مردمان را نه ملت میدانست و نه ملیت بلکه آنها فقط همان اتباع تزار بودند. اصطلاح با پیدایش نظام شوروی یا اتحاد جماهیر (جمهوریهای) شوروی سوسیالیستی برقرارشد
و در ادامه کلمه ملت را کلمه ای وارداتی قلمداد می کند که از روسیه وارد ایران شده است. در تایید حرف ایشان باید گفت: بله درست است در دوران تزار به ملتهایی که با کشتار و قتل عام تحت سلطه خود در آورده بودند « ملت» گفته نمی شد؛ چون:
اولا در آن دوره تزاری که ایشان می گویند اصلا واژه ای بنام ملت در دنیا چندان استعمالی نداشت. کاربرد واژه ملت به معنای ناسیون از اول قرن بیستم در اروپا آغاز شد. پیش از آن نه تنها ملتهای آسیای میانه را ملت نمی گفتند بلکه چیزی به نام ملت ایران هم وجود نداشت. حتی واژه ملت ایران نیز برای بار اول در اواخر دوره قاجار و مخصوصا به قدرت رسیدن رضا پهلوی مورد استفاده قرار گرفت ( https://www.cgie.org.ir/fa/news/6746). حتی کلمه نژاد آریایی نیز در حقیقت ساخته اروپاییان و در راس آن آلمانهاست. در حدود زمانی که اروپاییان اصطلاح نژادپرستانه و استعماری «نژاد آریایی» را ساختند و آنرا برای مقاصد خود در ایران و هند نیز رواج دادند، مترجمان وقت ایرانی واژه «ملت» را به عنوان معادل و جایگزینی برای واژه Nation که در آن زمان در اروپا محبوب و مورد توجه بود، انتخاب کردند. واژهای که با تلفظهای «نیشن» در زبان انگلیسی و «ناسیون» در زبان فرانسه کاربرد داشت و از طریق هر دو زبان و بخصوص از طریق زبان فرانسه به ایران رسید. ( غیاث ابادی :http://ghiasabadi.com/nation.html)
بنابر این اولا در دوره تزار به جای واژه ملت واژه خلق استعمال داشت. در ثانی هدف تزار محو ملتهای ( اتنیکهای) تحت استیلای خود بود. اما در دوره اتحاد جماهیر شوروی آنها نه تنها به عنوان ملت پذیرفته شدند حتی صاحب جمهوریتهایی نیز به نام خود شدند. یعنی به حق طبیعی خود رسیدند. لنین حتی معتقد به حق جدایی طلبی آنها بود. چون کاملا آرمانگرایانه و انسانی و انترناسیونالیستی می اندیشید.
حال فارغ از زمان استعمال کلمه « ملت» با در نظر گرفتن محتوای آن می خواهم این سوال را مطرح کنم. آیا آنهایی که در دوره تزار ملت خطاب نمی شدند واقعا ملت نبودند؟ آیا باید از سوی تزارها به کل آسیلیمه و تبدیل به ملت روس می شدند؟ البته که خیر. مضافا این دوستان نمی دانند که پیش از استیلای روسها مردمان ترکستان حکومتهای بسیاری برای خود داشتند و صاحب سیستم و دولت و پایتخت برای خود بودند. از معروفترین زمامداران سده های پیش از استیلای روسها می توان از تیمور لنگ، سلطان حسین بایقرا، کازان حان و «سلطان ادیگه» فرمانروای حکومت «آلتین اردو» نام برد. چگونه می شود که اینها ملت نبودند و نام ملت را از روسها گرفته باشند!!! اصلا فرض کنیم که نام ملت را از جماهیر شوروی گرفته باشند. آیا نام ستانی از فرهنگهای دیگر ممنوع و جرم است؟ آیا کلماتی چون دموکراسی، جمهوریت، مشروطه طلبی ، سکولاریزم و … از غرب وارد ایران نشده اند؟
در دوره رضاشاه شاهد دو نوع حرکت کاملا متضاد در گستره دو کشور همسایه هستیم. در شمال اتحاد جماهیر شوروی ملیتها را به رسمیت می شناسد و حتی جمهوریهای خودمختار ( تقریبا فدرالی) برای ملیتها ایجاد می کند. اما در جنوب رضاشاه با سیاست ملت واحد، به سرکوب خونین خلقهای ترکمن و عرب و کرد و ترک و بلوچ و…می پرازد تا با محو فرهنگ و تاریخ و زبان و هویت آنها یک ملت واحد را بسازد. این سیاست در دوره جمهوری اسلامی نیز ادامه یافت. اما آیا دو رژیم در محو هویت اتنیکها و آسیلمیلاسیون آنها موفق بوده اند یا این که بر اختلافات قومی و تبعیضها و فواصل اجتماعی افزوده اند تا جایی که برخیها تنها راه آزادی خود را جدایی طلبی بدانند؟!
در واقع کلمه ملت کلمه بحث انگیزی است و محققان نظرات متفاوتی روی آن ارائه کرده اند:
آلفرد زیمرن ملیت را چنین تعریف می کند:
«شكلی از احساسات مشترك برآمده از شور و شوق، صمیمیت و شكوه خاص مربوط به میهن».
بارنس ملیت را عبارت می داند از:
« نامی عام كه به جمع در هم تنیده عوامل روانشناختی و فرهنگی كه اصل همبسته وحدت بخش یك ملت را شكوفا كند داده شده است »
حال این سوال پیش می آید: آیا طبق گفته زیمرن همه اتنیکهای ایرانی احساس شور و شوق یک ملت بودن را دارند یا احساس سرخوردگی و تحت تبعیض بودن و حس تحقیر شدن می کنند؟ آیا به گفته بارنس اتنیکهای ایرانی در هم تنیده شده اند و اصل وحدت بخش شکوفا کننده یک ملت را دارا می باشند؟ آیا واقعا ما یک ملت شده ایم؟ آیا قرار گرفتن در یک محدوده جغرافیایی مشخص به تنهایی از اتنیکها یک ملت می سازد؟ آیا واقعا در دوره رضاشاه یک ملت بوده ا یم؟ اگر بوده ایم چرا با سرکوب و خونریزی این مردم را مطیع خود ساخته است؟ چرا از کشتار رضاشاه درمیان اتنیکهای آزاد و خواهان ادامه زندگی خودمختارانه پیشین خود چیزی نمی نویسید و به جای پذیرفتن واقعیت ملیتها و اتنیکها سعی می کنید که آنان را جدایی طلب و رضاخان را عامل اتحاد نشان بدهید. این چه اتحادی است که با کشتار هزاران تن از بزرگان اتنیکها بوجود آمده است؟ این چگونه ملت سازی است که با زور اسلحه انجام می گیرد نه فتح قلبها و جلب رضایت اتنیکها؟! متاسفانه برخیها سعی می کنند که به هر شکلی تنوع اتنیکی در ایران را نفی کنند و آن را فقط به مسئله زبان محدود نمایند، در حالی که اتنیکها زبان و بافت فرهنگی و باورها و سیستم اقتصادی و اساطیر و تاریخهای متفاوتی دارند. البته که نقاط اشتراک تاریخی و اعتقادی هم بین اتنیکهای ایرانی کم نیست اما دلیل بر چشم پوشاندن بر تفاوتهای اساسی آنها نمی شود. بالاخره خود این اتنیکها هستند که باید بگویند خود را جزو کدام ملت می دانند نه این که شما نظریه خود بر آنها تحمیل کنید. چون از نظر کارشناسان واژه ملت فقط بعد سیاسی ندارد دارای بعد فرهنگی و روانشناختی و حسی نیز هست.
و نکته دیگر این که: آیا به رسمت شناختن ملتها در شوروی نتیجه بدی داشته است؟ باید به این نکته توجه کرد که جمهوریتها و ملتها هیچ نقشی در شکست اتحاد جماهیر شوروی و تجزیه آن نداشتند. شکست شوروی ناشی از رقابتهای سیاسی جهانی و رکود اقتصادی آن کشور بوده است. لیتوانی و لتونی و استونی نیز که طالب استقلال بوده اند از ابتدا کشورهای مستقلی بوده اند که برای در امان ماندن از تهاجم بیگانگان برای مدتی مشخص به اتحاد جماهیر شوروی پیوسته بودند که زمان آن پیمان به اتمام رسیده بود. حتی برخی از جمهوریها چون ترکمنستان با جدایی از شوروی مخالف بودند. نه این که در رفاه کامل بسر برند و مشکلی نداشته باشند اما از نظر اتنیکی امکانات لازم در اختیارشان بود: دانشگاههای ترکمنی و روسی زبان، مدارس ترکمنی و روس زبان، نشریات ترکمنی، کانالهای تلویزیونی ترکمنی و… اما آیا در یک نظام مستبد با حاکمیت یک اتنیک و زبان واحد، اتنیکها احساس رضایت خواهند داشت. مسلما خیر. یک نظرسنجی ساده در ایران می تواند نتیجه روشنی ارائه کند.
در نگاهی سطحی به وقایع گذشته می بینیم که اواخر دوره قاجار و قبل از رضاخان به جای ایران به این سرزمین «ممالک محروسه قاجار یا ممالک محروسه ایران» گفته می شده است و پیش از قاجار این سرزمین به جای ایران با اسم حکومتهای آنها شناخته می شده است: سلجوقیه، صفویه، افشاریه و… غربیها نیز از کلمه پرس برای ایران استفاده می کردند. ملیتهای این سرزمین چون ترک و عرب و فارس و بلوچ و … با آداب و زبانها و مراسم مختلف خود در کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشته اند و درمسائل کلی با حکومت مرکزی هماهنگ بوده اند چیزی شبیه فدرالیزمی که امروزه می شناسیم.
آقای شاکری زند در بخشی از مقاله انتقادی خود نوشته اند:
« آنچه دربارهی امپراتوری استعماری روسیه گفتهشد کمترین معادل و مشابهی در ایران نداشته و ندارد. همهی مردم ایران، صرفنظر از منطقهی محل سکونت آنها یا زبان محلی، از دورانهای باستانی همواره خود را ایرانی دانستهاند؛ هیچیک خود را از دیگران کمتر ایرانی ندانسته و هیچ ایرانی دیگری نیز هیچیک را کمتر از خود ایرانی ندانستهاست؛ حتی برخی از قبائل فاتح مغول یا ترکمنها که از خارج ایران بر سکنهی ایران پیوستند نیز ایرانی شدند. آن «آقایی» همراه با کبر و نخوت روسها نسبت به اقوام و ملیتهای غیرروس امپراتوری در ایران نمیتوانسته جایی داشتهباشد زیرا همگی مردم کشور هم ایرانی بودند و هم از سوی دیگران ایرانی شمردهمیشدند. هیچیک مستعمرهی کس دیگری نبودند وهیچ معلوم نیست مستعمرهی چه کسی میتوانستهاند باشند.»
با بخشی از این سخنان موافقم و با بخشی مخالف. اولا چنان که قبلا نیز عرض کردم پیش از اوایل قرن بیستم ناسیونالیزم ایرانی و یا اصلا کلمه سیاسی ای بنام «ایران» به شکل فراگیر وجود نداشت. پیش از نظام پهلوی، ملیتهای متفاوت، هماهنگ با حکومت مرکزی زندگی نسبتا مسالمت آمیزی با هم داشتند، اما این طور نبوده که همه خود را ایرانی بدانند. در ضمن این سرزمین هرگز جغرافیای ثابتی نداشته است و در طول قرنهای متوالی همواره نقشه آن تغییر یافته است. حاکمان آن گاه اشغالگر بوده اند و گاه سرزمینشان مورد اشغال. اگر بخواهیم تمام مناطقی را که در زمان اشغال توسط حاکمانمان به این سرزمین پیوسته اند جزو ایران بنامیم دچار اشتباه بزرگ تاریخی خواهیم شد. اصل این است که مردمان ساکن آن مناطق از چه ملیتی هستند و خود را از چه ملتی می دانند.
کلمه ایران پیش از رضاخان بیشتر بعد افسانه ای و اساطیری داشته است و در واژگان حکومتی بسیار کم استفاده می شده است. حتی جغرافیایی که در شاهنامه از آن صحبت می شود جغرافیای امروز ایران نیست، منطقه ای در شرق زابل و بخشی از افغانستان است
شاهنامه: چو از شهر زاوُل به ایران شوم به نزدیک شاه دلیران شوم… همان سیستان پاک ویران کنند به کام دلیران ایران کنند… ایران در شاهنامه/ https://fa.wikipedia.org/wiki)
اما در دوره پهلوی، سیاست «دولت واحد، ملت واحد»، کبر و و آقایی اتنیک حاکم و تحقیر و تمسخر اتنیکهای دیگر را به دنبال داشته است.
در مقاله ایشان اشکالات بسیاری وجود دارد که پرداختن به تمام آنها از حوصله این نوشته خارج است. اما در خاتمه می خواهم انتقادی هم از نگاه ایرانیها به ترکمنها و اطلاعات نادرست تاریخیشان بکنم.
بنده به عنوان یک ترکمن از کسانی که از ترکمنها در کنار مغولها یاد می کنند و یا سعی می کنند ترکمنها را به طریقی به مغولها نسبت دهند شدیدا شاکی هستم. ایشان نمی دانند که ترکمنها از ساکنان قدیمی این سرزمین هستند. نمی دانند که ترکمنها به عنوان شاخه ای از ترکان از نوادگان سومریان هستند که در حدود پنچ هزار سال پیش از میلاد در بین النهرین حکومت داشتند https://www.hazarainternational.com/fa/?p=3866.
البته در نوشته های انحصارطلبان اتنیکی، تاریخ ایران چنان نشان داده می شود که گویا پیش از هخامنشیان هیچ انسانی و ملتی در این جغرافیا زندگی نکرده است. بگذریم. تاریخ باستان بحثهای زیادی به همراه دارد. اینجا می خواهم با گذر از آن یک تاریخ بسیار روشن و نزدیکی ذکر کنم.
بسیاری حتی نمی دانند که ترکمنها در اول قرن یازدهم میلادی امپراطوری سلجوقی https://fa.wikipedia.org/wiki دودمان_سلجوق
را در این سرزمین بنیان نهادند و حدود صد و پنجاه سال در این سرزمین حکومت و خدمت کرده ا ند و موجب رشد و بالندگی علمی و فرهنگی این سرزمین شده اند و بسیاری از دانشمندان بزرگ ایرانی چون ابوریحان بیرونی و ابن سینا و عمر خیام و ذکریای رازی و … در آن دوره رشد یافتند. در کتابهای تاریخی ایران کمتر اشاره ای به آن می شود. به وقت اشاره نیز روی ترکمن بودنشان تاکیدی نمی شود گاه نیز به عنوان یکی از شاخه ترکان معرفی می شوند. البته خود ترکمنها هم شاخه ای از ترکهای اوغوز هستند اما مشکل اینجاست که معرفی ترکمنها به شکل صحیح انجام نمی شود و حتی با مغولها در یک صف قرار داده می شود. نمی دانم این را از سر جهالت تاریخی انجام می دهند و یا عمدی در کار است که زمینه را برای سرکوب بیشتر این اقلیت اتنیکی بازتر کنند. در کتاب تاریخ سلجوقی در مورد بنیانگذار امپراطوری سلجوقی «طغرل بگ» که اکنون در شهر ری مظلومانه آرمیده است، چنین آمده: طغرل مردی بخشنده، بردبار، دیندار بود. در روزگار وی کشور به گلستان می مانست. کشتن و خون ریختن را دوست نمی داشت و فرمان نمی داد. پرده حرمتی را پاره نمی کرد و … (تاریخ سلسله سلجوقی، ترجمه محمد حسین جلیلی، ص 32)
مسلما اگر طغرل بگ به گروه اتنیکی اکثریت تعلق داشت، تا به حال کمتر از کوروش برایش تبلیغ نکرده بودند.
اینان نمی دانند که موقعی که مغولها در قرن سیزدهم میلادی به این سرزمین حمله کردند حکومت دست خوارزمشاهیان ترکمن بود و پایتخت آنان شهر اورگنج ترکمنستان در منطقه خوارزم بوده است و ترکمنها چه نبرد بزرگی با مغولان داشته اند، مخصوصا سلطان جلال الدین منگوبرتی ( به ترکمنی : خداداد)خوارزمشاهی که در چندین جبهه آنها را به سختی شکست داده بود و هرگز از مبارزه با مغولان دست نشست.
)رجوع کنید به سایت فارسی زبان:
و سایت ترکی ترکیه: https://www.biyografya.com/biyografi/1184)
. متاسفانه بسیاری از روشنفکران ایرانی تاریخ خود و اتنیکها را به درستی نمی دانند و اطلاعاتشان در حد پروپاگانداهای حکومتی عامه فریب است. من مخصوصا در نوشته های انحصارطلبان اتنیکی این اجحاف در حق ترکمنها را زیاد دیده ام. در مطالب تاریخی ای هم که در مورد خوارزمیان نوشته می شود هیچ اشاره ای به ترکمن بودن آنها نمی شود. باز جای شکر دارد که آقای «شاکری زند» از قاجار و نادرشاه افشار که وی نیز خدمات بزرگی به این سرزمین کرده به عنوان ترکمن یاد کرده است. ایشان اگر در نوشته های بعدیشان به سلجوقیان و خوارزمشاهیان و … نیز اشاره کنند متشکر خواهیم شد.
هیچ شکی نیست زبان و فرهنگ فارسی و ترکی و عربی همواره در تاریخ ایران جایگاه بلندی داشته است زبان فارسی اکثرا زبان شعر و ادبیات بوده است و چه ترکانی چون مولوی و نظامی گنجوی در کنار شعرای فارس زبان اشعار فارسی سروده اند. زبان عربی بیشتر در کتابهای علمی و دینی کاربرد داشته است و بسیاری از کتابهای دوره کلاسیک چون منافع الحیوان، کتاب الحشایش، حیل الهندسیه به عربی نوشته است و زبان ترکی زبان مکالمه حکام و کاخها بوده و چه بسا حاکمان در کنار زبان فارسی به زبان ترکی نیز نامه نگاری کرده اند. (دو-نامه-به-زبان-ترکی-از-طرف-پادشاهان-ایران/ http://ensani.ir/fa/article/433030)در آن دوره چون ناسیونالیزم به شکل فارسی و عربی و ترکی وجود نداشته هر سه جایگاه مقبولی در جامعه و حکومت و بین ملیتها و اتنیکها داشتند و حتی سلاطین فاتح ترکمن – ترک نیز دلیلی بر تغییر زبان مردم فارس زبان به ترکی و تشکیل ملت واحد نمی دیدند و همین همدلی نیز عامل اتحاد بوده است. اتحادی که متاسفانه درایران امروز نمی بینیم.
اما در حقیقت، در ایران امروز نیز تنها احترام به زبان و فرهنگ و حقوق ملی اتنیکهاست که می تواند اتحاد واقعی را بوجود آورد. به قول جامعه شناسان با هم زیستن در یک محدوده جغرافیایی کافی نیست، ساکنان آن سرزمین باید عامل هیجان و شوق مشترک و حس ملی واحد نیز داشته باشند این حس ملی تنها در شرایط برابر و احترام متقابل و رعایت حقوق اتنیکها ببار می آید. با فشار و زور و آسیملاسیون و حذف صورت مسئله مشکل اتنیکهای ایرانی، هرگز ملت واحد پدید نخواهد آمد، ملت واحد زمانی بوجود می آید که انسانها از نظر روانی و درونی نیز دارای روح ملی مشترک داشته باشند و این روح مشترک زمانی به وجود خواهد آمد که همه اتنیکها احساس کنند که ایران برای تمام ایرانیان است و همه از حقوق مساوی شهروندی برخوردار باشند و به تاریخ و زبان و فرهنگ و باورهای همه امکان حیات داده شود. متاسفانه رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی این حس مشترک را هرگز به اتنیکها نداده اند. برای همین است که امروز گروههای پیشرو و دموکراتیک جمهوریخواه در پی مدلهایی هستند که در سیستم آینده رضایت کل مردم ایران را جلب کنند و یکی از مدلها نیز سیستم غیرمتمرکز و یا فدرالی است. یعنی وحدت در عین کثرت. کسانی که فدرالیزم را برابر با تجزیه طلبی دانسته، سعی می کنند که گروههای واقعگرا و دموکراسی خواه معتقد به این سیستم را، با حملات تند خود به انزوا بکشند، در واقع هیچ خدمتی به ایران نمی کنند بر عکس بر فاصله سیاسی اتنیکهای ایرانی می افزایند، آن هم در ایرانی که بیش از نیمی از آن را اتنیکهای غیرفارس شکل می دهند. آنان با توهم تجزیه شدن ایران بی آنکه خود واقف باشند، کشور را به لبه دیگر بام می رانند که به سقوط خواهد انجامید.
[i] آدرس مقاله در سایت گویا: https://news.gooya.com/2023/05/post-75751.php
by ... the writer | 13.مه 2023 | مقالات
انقلاب زن زندگی آزادی نور امیدی بود که از میهن مان برخاست و درخشش آن مرزها را در نوردید و جهانی شد.
جوانان وطن با شهامت وصف ناشدنی به جنگ اهریمن رفتند و نشان دادند که بسیاری از جدلهای خارج از کشور زائیده ذهنیت بیمار اپوزیسیون نماهای مامور جمهوری اسلامی در خارج از کشور است. در خوزستان جوانان فریاد میزدند کردستان چشم و چراغ ایران در کردستان شعار مردم از شوش تا کردستان، جانم فدای ایران بود در تبریز جوانها شعار میدادند از کردستان تا تبریز، صبر ما شده لبریز و در تجمّعات تهران شعار از کردستان تا تهران، جانم فدای ایران به گوش میرسید
همه صحبت از اتحاد به عنوان رمز پیروزی میکردند، در خارج از کشور هم حرکات زیبائی در حال تکوین بود. با مشارکت مبارزان داخل کشور شورای ملی تصمیم به وجود آمد تا با شیوهای دموکراتیک با رای اعضا اتحاد را گسترده کند.
شورای مدیریت گذار، حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات)، شورای ملی تصمیم، جمعیت سوسیال دموکراسی برای ایران و چند گروه دیگر با حفظ آرمانهای درون گروهی به هم پیوستند تا به اتحاد لازم جامه عمل به پوشانند. از سوی دیگر رضا پهلوی فعالیت گستردهای را آغاز کرد و با پیوستن به شورای همبستگی نور امیدی را برای طرفداران اتحاد به وجود آورد اگر چه که این شورا از نبود چهرههای شناخته شده سیاسی رنج میبرد اما میتوانست آغازی برای یک اتحاد فرا گیر باشد که متاسفانه این شورا خیلی زود دچار مشکلاتی جدی شد. همزمان گروهی در شورای ملی تصمیم بر خلاف آرمان همبستگی بجای حل اختلافات در درون شورا با انتشار بیانیهای از شورا جدا شدند، ضمن اینکه بی انصافانه ومغرضانه نوک تیز حمله و خنجرشان را بسوی دکتر مسعود نقره کار سخنگوی شورای ملی تصمیم گرفتند و با اتهامات واهی سعی در تخریب شخصیت این نویسنده وپژوهشگر مبارز نمودهاند.
جای تاسف است که در شرایطی که جمهوری اسلامی در سرازیری سقوط قرار دارد برخی ازجریانها و اپوزیسیون خارج از کشور با نفاق و تفرقه افکنی و تلاش برای تخریب شخصیتهای سخت کوش و مبارزی مثل دکتر مسعود نقره کار ما را دشمن شاد میکنند. امروز بیشتراز هر زمانی ما نیازمند همصدایی، اتحاد ملی و همگانی هستیم و این تنها سلاحی است که میتواند شور انقلابی را درمیان جوانان جوان وطن فزونی بخشد و شتاب سقوط و سرنگونی دشمن را بیشتر کند. ایران به همه ما تعلق دارد وبا سیستم حذفی ما نخواهیم توانست شیشه عمر غول حکومت اسلامی را به زمین بزنیم، باید هوشیار بود و بجای تفرقه به اتحاد اندیشید.
وحید بدیعی
by ... the writer | 12.مه 2023 | مقالات
تغییرات وسیع در شیوه کشورداری با پایان حاکمیت سلسله قاجار به این سو همواره باعث نارضایتی های مردمی در ایران بوده است.
در این میان با پی ریزی تمرکزگرایی که با خود هویت های اتنیکی ملی در مناطق پیرامونی کشور را تهدید می کرد ، تحزب سیاسی پا گرفت.
مردم عرب که از تمرکزگرایی متحمل هزینه های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی شده بودند اقدام به تاسیس تشکل های مختلف سیاسی کردند. اهداف تشکل های یاد شده از خودمختاری تا فدرالیزم و استقلال طلبی متنوع بوده است.
اکثر تشکل های سیاسی عرب ها تا نیمه دوم قرن بیستم دارای رویکرد ناسیونالیستی بوده اند. از نیمه دوم قرن بیستم تا به حال شاهد تنوع وسیعی در رویکرد سیاسی تشکل های حزبی این مناطق بوده ایم.
در کوران یک قرن حوادث سیاسی، جنگ های منطقه ای با دولت مرکزی، اعتصابات کارگری، تظاهرات ها، انتفاضه ها و فعالیت های فرهنگی، تحزب سیاسی در این مناطق با افت و خیزهای فروانی همراه بوده است.
با نگاهی گذرا به تاریخچه شفاهی تحزب سیاسی در مناطق عرب نشین می توان تشکل های سیاسی عرب را چنین معرفی کرد؛
در سال ۱۹۴۶ شیخ عبدالله بن شیخ خزعل حاکم سابق امارت عربستان(خوزستان کنونی) با تشکیل کمیته ای به نام «لجنة الدفاع عن عربستان / کمیته دفاع از عربستان» و جذب تعدادی از نیروهای سنتی تاثیر گذار در آن دوران سعی داشت یک حکومت خودمختار را در این منطقه برپا سازد. رویکرد سیاسی کمیته یاد شده را می توان ناسیونالیسم سنتی تعریف کرد.
بعد از مدتی کوتاه این کمیته با بیعت سنتی مردم با موسسین تشکل یاد شده به نام «حزب السعادة / حزب سعادت» تا مدتی به کار خود ادامه داد.
همپای فعالیت های شیخ عبدالله خزعل تشکل دیگری شکل گرفت. نام آن تشکل «اتحاد المزارعين العرب / اتحادیه کشاورزان عرب» که بعد از مدتی به «الاتحاد العربي / اتحاد عربی» تغییر نام داد. برنامه این تشکل نیز اعاده حقوق تام عرب ها و خودمختاری بود.
در سال ۱۹۵۸ «اتحادیه دانشجویان و جوانان» پی ریزی شد. این اتحادیه یک جمع نسبتا روشنفکری با رویکرد استقلال طلبانه بود.
در سال ۱۹۶۰ «الجبهة الوطنية لتحرير عربستان / جبهه ملی آزادیبخش عربستان» شکل گرفت. همانگونه که از نام این جبهه پیداست دارای رویکرد استقلال طلبانه بود. پس از دو سال این جبهه نیز منحل شد.
در سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹ نیز تشکل دیگری به همین نام مطالبات سیاسی استقلال طلبانه را پیگیری کرد.
«الحركة الثورية لتحرير عربستان / جنبش انقلابی آزادیبخش عربستان» نیز در سال ۱۹۶۸ کارکرد مشابه و همزمان با تشکل قبلی داشت.
در سال ۱۹۶۹ قدرتمندترین تشکل سیاسی عرب به نام «الجبهة الشعبية لتحرير الاحواز/ عربستان – جبهه مردمی آزادی بخش احواز / عربستان» الهام گرفته از مبارزات چپ در فلسطین همانند جبهه خلق آزادیبخش فلسطین به رهبری جورج حبش و دیگر نیروهای چپ در جهان وارد کارزار سیاسی شد.
عملکرد این جبهه مسلحانه بوده و بیش از ۱۵۰ عملیات بر ضد ارتش و نیروهای امنیتی شاه داشت.
در طول عمر فعالیت سیاسی این جبهه ، همواره با نیروهای «فدائیان خلق» ، «سازمان های جبهه ملی ایران در خاورمیانه» و «جبهه ملی آزادیبخش بلوچستان غربی» و افرادی همانند تیمور بختیار و… که همگی در عراق مستقر بوده اند روابط سیاسی گسترده ای داشت.
این جبهه همچنین برای نیروهای فدائيان خلق / شاخه لرستان سلاح و مهمات جنگی ارسال می کرد تا بر ضد نیروهای شاه به مبارزات خود ادامه دهند. در سال ۱۹۷۵ نیروهای این جبهه که در مرزهای عراق و ایران مستقر بوده اند مناطق یاد شده را ترک کرده و به سوریه ، لبنان و یمن جنوبی رفتند.
در سال ۱۹۷۹ نیروهای این جبهه به ایران بازگشتند و در روند سیاسی وقت مشغول شدند. جبهه یاد شده بر اصل حق تعیین سرنوشت به عنوان پایه اصلی اساسنامه اش تاکید داشته و مبارزه خود را همپای سایر ملل / اقوام ایران می دانست.
در همان سال نیز با توجه به اینکه فلسفه تشکیل این جبهه سرنگونی رژیم شاه بوده و با امید به تحقق خودمختاری و سایر حقوق مردم عرب در نظام جمهوری اسلامی ، اعلام انحلال کرد.
همزمان با انقلاب سال ۱۳۵۷ شمسی در مناطق عرب نشین شاهد تشکیل «الحركة الجماهيرية العربية في الأحواز – جنبش مردمی عربی در احواز» بودیم. این تشکل نیز به دنبال احقاق حقوق ملی از راهکار کسب خودمختاری بوده است.
در آستانه انقلاب ۱۳۵۷ نیز شاهد شکل گیری «المنظمة السياسية للشعب العربي في الاحواز / سازمان سیاسی خلق عرب احواز» بودیم. در این تشکل طیف های مختلف سیاسی اعم از نیروهای دارای رویکرد دینی ، ناسیونالیست و همچنین نیروهای چپگرا و… حضور داشتند. این تشکل توانست با ارسال هیاتی به تهران و گفتگو با سیاستمداران در دولت موقت نقش مهمی در تحولات آن زمان ایفا کند.
همزمان با اين تحولات «حركة المجاهدين العرب / جنبش مجاهدین عرب» نیز حضور نسبی در سپهر سیاسی منطقه داشت.
دیگر تشکل سیاسی که بعدها در سال ۱۹۸۰ شکل گرفت «الجبهة العربية لتحرير الاحواز – جبهه عربی آزادیبخش احواز» بود. این جبهه دارای رویکرد سیاسی ناسیونالیستی بوده و هسته های اصلی آن همانند احزاب کُرد، مجاهدین خلق و… در عراق مستقر بودند.
«قوات الذين – نيروهاى نظامى الذين» ، «المجلس الوطني الاحوازي – پارلمان ملی احواز» ، «حركة التحرير الوطني – جنبش آزادی بخش ملی» ، «حركة الشباب الاحوازي – جنبش جوانان احوازى» ، «حركة طلائع الوحدة لشباب الاحواز – جنبش پیشاهنگ وحدت جوانان احواز» ، «حركة النهضة – جنبش نهضت» ، «حركة الرسالة – جنبش رسالت» ، «اللجنة الثقافية – کمیته فرهنگی» ، «الحركة القومية لتحرير الأحواز – جنبش ملی آزادی بخش احواز» و « منظمة ميعاد – سازمان میعاد» نیز از جمله تشکل هایی هستند که در فاصله سال های ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۰ فعالیت های سیاسی نظامی گسترده ای داشته و تا کنون نیز بعضی از آنها به کار سیاسی مشغول هستند.
در دوره اصلاحات نیز در اهواز یک تشکل سیاسی به نام «حزب وفاق» شکل گرفت که دارای رویکرد اصلاح طلبانه بوده و در چارچوب «جبهه مشارکت» فعالیت داشت. حزب وفاق توانست در انتخابات شوراهای شهر و روستا و انتخابات پارلمانی نقش مهمی ایفا کند. بسیاری از نیروهای مورد تایید این حزب به شورای شهر و یک نفر نیز به مجلس راه یافت. این حزب نیز بعد از پایان دوره دوم ریاست جمهوری خاتمی منحل شد.
آنچه که در بالا آمد در واقع چکیده ای از سلسله تشکل های سیاسی عرب بوده که اکنون فعالیتی ندارند یا فعالیت های آنها کمتر شده و نمود آنچنانی ندارد. اما آنچه در پی می آید احزابی هستند که اکنون مشغول فعالیت هستند و در داخل و خارج از کشور دارای نیروهای وابسته به خود و همچنین دارای هواداران خاص خود هستند.
«الحزب الديمقراطي الاحوازي – حزب دموکراتیک احواز» نیز یک تشکل ناسیونالیست با رویکرد بازیابی حاکمیت سابق امارت عربستان در عهد شیخ خزعل بوده و هم اكنون نيز مشغول فعالیت است.
در سال ۱۹۹۰ نیز در اهواز «الجبهة الديمقراطية الشعبية الاحوازية – جبهه دمکراتیک مردمی احواز» شکل گرفت. بعدها در سال ۲۰۰۸ این جبهه به دو تشکل (با نام های تقریبا مشابه) منشعب شد. جبهه های یاد شده دارای رویکرد استقلال طلبانه و تا به حال مشغول فعاليت هستند
در سال ۱۹۹۹ در اهواز «حركة النضال العربي لتحرير الأحواز – جنبش مبارزه عربی آزادی بخش احواز» تشکیل شد. این تشکل با گرایش ناسیونالیستی و رویکرد مسلحانه بود. اکنون بعد از چند سال کار این جنبش نیز انشعاباتی در بر داشت. در حال حاضر نیز این تشکل با وجود اینکه به دو تا سه تشکل انشعاب یافته به کار خود ادامه می دهد. اکنون این جنبش لوگوی سابق خود را تغییر داده و گویا از رویکرد مسلحانه دست کشیده است.
در سال ۲۰۰۲ نیز «التيار الوطني العربي الديمقراطي في الاحواز – جنبش ملی عربی دموکراتیک احواز» در منطقه شکل گرفت. این تشکل دارای رویکرد نسبتا لیبرال بوده و هم اکنون نیز در داخل و خارج از کشور به فعالیت خود ادامه می دهد. این جنبش معتقد به اجرای حق تعیین سرنوشت برای مردم عرب است.
«حزب التضامن الديمقراطي الاهوازي – حزب تضامن / همبستگی دموکراتیک اهواز» نیز از سال ۲۰۰۳ تشکیل و کار آن ادامه دارد. این تشکل سیاسی توانست در «سازمان ملت های بدون نماینده – یو ان پی او» به عنوان نماینده مردم اقلیم اهواز فعالیت کند. حزب تضامن عضو موسس «کنگره ملیت های ایران فدرال» است.