دو جریان فکری و سیاسیِ: دین باوری ارتجاعی و بنیادگرایانه و استبداد و دیکتاتوری سیاسی، روشنفکرستیز و روشنفکرکُش بوده اند. رّد خونِ جان و تن شکنجه شده، سرهای بریده، پیکرهای تیرباران شده و به دارآویخته شده روشنفکران، ازهمان آغاز گفتمان های فرهنگی و سیاسی و اجتماعی مدرن، از دوران پرسشگریِ “عباس میرزائی” تا امروز ادامه یافته است.
روشنفکران و روشنفکری دشمنان دیگری هم داشته اند، که یکی از آن ها خصمِ خانه زاد و جدا افتاده از پیکرۀ خویش بوده است. ناسازگاری تیپ های روشنفکری، آنجا که به تخریب و ستیز با یکدیگر کشانده شده اند، از موانع رشد جنبش روشنفکری ودموکراسی در میهنمان بوده اند. روشنفکران غرب گرا، خواهان آزادی و پارلمانتاریسم و توسعه اجتماعی با اولویت کارهای فرهنگی و آموزشی و تربیتی از یکسو، و روشنفکران چپ گرای باورمند به سوسیالیسم و عدالت خواهی از سوی دیگر، هرگزهمکاری و سازگاری با یکدیگر را بر نتافته اند. وابستگی و شیفتگی روشنفکران غرب گرا به غرب، و روشنفکران چپ گرا به سوسیالیسم، و نفی مطلق نظرو فلسفه و سیاستِ طرفین، لطمه ی سنگینی به روشنفکری سیاسی و فرهنگی میهنمان زده است.
هیستری روشنفکرستیزی از سوی برخی از” روشنفکرانِ هیجانی وعصبیِ فرافکن و کوته بین” با زایش حکومت اسلامی از بطن انقلاب، شدت بیشتری گرفتهاست. این گونه روشنفکر ستیزی با فرافکنی و شانه خالی کردن روشنفکرستیزانه از زیر بارِ مسئولیت خویش در بروز رخدادها، به تحریف های گمراه کننده کشیده شده است.
روشنفکر ستیزی در هر دورۀ تاریخی ویژگی خاصی داشته است. روشنفکرستیزی امروزین، علاوه بر پایوران مذهب و استبداد سیاسی، درمیان کسانی که شیفتۀ خرده فرهنگِ سوسیالیستی بودند نیز تقویت شده است. شیفته گان “خرده فرهنگ”ها به جای بررسی و نقد نقش خویش در بروز رخداد های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، به کین توزی نسبت به روشنفکری و تخریب دیگران با سنگرگیری پُشت این و آن برخاسته اند، آنهم با ایجاد نوعی فضا سازی روانی – مجازی ارعابی و خفقانی، که به فرهنگ گفت و گوی دموکراتیک و نقد آسیب رسانده است.
سخن از نقد روشنفکر و روشنفکری نیست که امری ضروری و سازنده است، سخن از نفی و تحریف و تهمت و یک جانبه نگری های منزه طلبانه تا حّد ترور شخصیت و حذف است.
روشفکرستیزی، به ویژه آنجا که لغزش ها و خطاها بهانه می شوند تا روشنفکران به صلابه کشیده شوند، سبب تولیدِ ارزیابی ها و تحلیل های غیرواقعی و مغرضانه از شخصیت ها و رخدادهای مهم تاریخی، و بد آموزی نسل جوان میهنمان و سردرگمی و در نهایت دلسردی و نومیدی آن ها خواهد شد. البته، و خوشبختانه به نظر می رسد نسل جوان و بخش آگاه جامعه دریافته است که درجوامعی شبیه جامعه ما کارِ روشنفکر به عنوان یکی از سازندگان راه دستیابی به رشد و تعالی انسان و جامعه، کاری سخت و جانفرسا است. این نسل با نگاه واقعی و منصفانه و با فاصله گرفتن از آوازه گرانِ روشنفکرستیر، به جنبش روشنفکری و تقویت ِگرایش به مدرنیسم، مدرنیته و مدرنیزایسیون، به فضیلتِ رواداری و تکثر گرائی در راستای کاهش و زدایش روشنفکر ستیزی و تفرقه و خشونت آفرینی نگریسته و می نگرد. این نسل از تجارب تلخ نسل های پیشین و شکست خوردگان آموخته است که “خوش بینی را از واقع بینی، و واقع بینی و حقیقت جوئی را ازتحریف مغرضانه و سلاخی واقعیت و حقیقت تمیز دهد.”
شعبان جعفری معروف به “شعبون بیمخ، شعبون درخونگاه، شعبون یا سیف الله تاجبخش و شعبون افتخاری” در فروردین سال 1300 درمحله درخونگاه درمنطقه سنگلج تهران در یک خانواده پُراولاد متولد شد و در 28 مرداد1385 در سن 85 سالگی در لُس آنجلس در گذشت.
خودش گفته است: “من بچه تهرونم، بچهی سنگلج، خود سنگلج، محمدرضا شاه تو سنگلج به دنیا اومده، خونه رضا شاه اونجا بود، بهش میگفتن محل باجی مالوها یا کوچه روغنی ها.”
این بچهی تهران و نوچهی حاج سیّد حسن رزاز، یکی از جاهلهای سرشناس، جنجالی و نقش آفرین در تاریخ معاصرایران شد. شعبان جعفری به دلیل نقشی که در رخدادهای سالهای 1332 ایفا کرد، تصاویرش بر نخستین صفحات روزنامههای داخلی و برخی نشریات جهانی نقش بست. وی را برخی “باعث و بانی کودتای امریکائی- انگلیسی 28 مرداد و سقوط دولت ملی دکتر مصدق” پنداشتهاند.
پدر شعبان جعفری بقالی داشت، در محلهای که آیتالله محمد طباطبائی، آیتالله شریعت سنگلجی و رضا شاه نیز درآن محله زندگی میکردند.(1) شعبان جعفری از همان کودکی و نو جوانی شرور، دعوائی و قلدر بود، وی نتوانست تحصیلات دبستانی را به پایان برساند. پس از تحصیل کوتاه مدت در مدارسی چون عنصری، بصیرت و اسلام به علت شرارت، تحصیل را رها کرد. پس ازترک تحصیل به کارهای مختلفی روی آورد ولی موفق نبود. به ورزش باستانی علاقه نشان داد. اواخر دهه 20 در سن پانزده سالگی به خاطر شرارت زندانی شد. در سال 1319 به علت اجباری بودن نظام وظیفه، به سربازی رفت و به خاطر فرار مکرر از خدمت سربازی، دوران دو سالة سربازی او چهار سال به طول انجامید. پس از ورود متفقین به ایران، او نیز با فرار از پادگان به دوران سربازی خود پایان داد. در میدان شاهپور همراه با حبیب الله بلور باشگاه ورزشی به نام باشگاه آهن تاسیس کرد.
شعبان جعفری با تصویب “قانون تبعید چاقوکشها و اشرار به بندر عباس” به این شهر تبعید شد. این زمانی بود که بسیاری از جاهلها و لاتها به این شهر تبعید میشدند، و برای تبعیدیها هم تصنیف ساخته بودند: “بندرعباس جای لاتاس…”.
وی در سال 1322 در کشتی باستانی قهرمانی کشور، که در چهار وزن (پَهلَو وزن، گَو وزن، گّرد وزن، یَل وزن) انجام شد و حبیب الله بلور و ابوالقاسم سخدری قهرمان شدند، شرکت کرد. در رشته ورزش باستانی که در چهار رشته، کباده، چرخ، میل و سنگ این مسابقات انجام گرفت، شعبان جعفری در رشتة کباده و چرخ قهرمان کشور شد.
شعبان جعفری از سال 1326 با برهم زدن نمایش “مردم” به کارگردانی عبدالحسین نوشین در تئاتر فردوسی، از چهرههای مورد توجه حکومت شد. وی به جای آن که به جرم ایجاد آشوب و اخلال در نظم عمومی مجازات شود با دریافت دستمزد به خاطرایجاد درگیری در تئاتر فردوسی، که سرآغاز سیاسی شدن وی پنداشته میشود، تشویق شد و به کمک حکومتیان به لاهیجان رفت. در لاهیجان ضمن اداره زورخانهی “اسلام نظر” ازدواج کرد و پس از یک سال به تهران بازگشت. در لاهیجان و در رشت نیز که از حمایت قنبرخان چاردهی (پیشکار قوام السلطنه وخان منطقه) برخوردار بود، بساط دعوا و لات بازیاش به راه بود.(2)
شعبان جعفری خود در باره این وقایع گفته است: “من هیچوقت سیاسی نبودم. یه شب که پنج سیری رو با سیراب خورده بودیم کله مون گرم بود گفتیم بریم تماشاخونه فردوسی. رفتیم تو. اون یارو ممیزه که بلیط پاره میکنه بلند شد که ببینه ما چرا اومدیم تو، ما نشستیم سر جای اون، یارو گفت بلند شین، گفتیم بلند نمیشیم. خلاصه درد سرتون ندم ما دیدیم باید یه دعوائی به پا کنیم. زدیم تو سر یارو کنترلیه و گفتیم: مرتیکه پدر سوخته چرا دست تو جیب ما میکنی؟ و شلوغ راهانداختیم، چه شلوغی، حالا نگو اونشب حکیم الملک و محمدعلی مسعودی و یه عده دیگه دوروبرش اومده بودن تماشاخونه. فهمیدن سربازم، گفت بریم دژبان. در رفتم، گمونم به اون سربازا که دنبالم بودن گفته بودن منو ول کنن. خلاصه اونروزم از طرف اداره آگاهی یه سرگردی در زد اومد خونه پیش ما. گفت کارخوبی کردین تماشاخونه رو بهم ریختین. اینا داشتن نمایش “مردم” میدادن علیه شاه. تو یه چند وقتی خودتو نشون نده. کجا دوست داری بفرستیمت؟ گفتیم: رشت و لاهیجان. پونصد تومن به من دادن. اونوقتا پونصد تومن خیلی پول بود. ما گفتیم برادر پونصد تومن خرج چار روز کله پاچه مام نمیشه. کردنش دو هزار تومن. بچهها یه روزنامه اطلاعات یا کیهان آوردن دیدم با خط درشت اون بالا نوشته که شعبان بی مخ دیشب تماشا خونه فردوسی رو بهم زده، عبدالحسین نوشین و عبدالکریم عموئیام داشتن اونجا نمایش “مردم” رو میدادن، منم اصلا روحم اطلاع نداشت که این نمایش علیه شاهه.”
شعبان جعفری مذهبی مینمود و نماز و روزهاش تا آخرین سال حیات قطع نشد. او برگزاری عزاداری محرم را از وظایف خود میدانست و هیئت و تکیه و دسته عزاداری راه میانداخت. تکیههای او در تکیه دباغ خانه شهرت داشت. دستهی عزاداریاش نیز با دستههای طیب و دیگر جاهلها و لاتهای معروف تهران رقابت میکرد. وی ادعا کرده که در آغاز از اعضای جمعیت فدائیان اسلام و از مریدان نواب صفوی بود: “من یه موقعی تو فدائیان اسلام بودم. با نواب صفویام عکس دارم. میخواستن برن میرزا غلامحسین فروهر وزیر دارایی رو بزنن بکشنش، فهمیدم رفتم ندا رو به وزیر دارایی دادم. بعد اینا رابطه شونو با من محدود کردن. من اگه میدونستم میخواستن رزم آرا رو بکشن به خدا به رزم آرا اطلاع میدادم.”
شعبان جعفری با آیتالله کاشانی رابطهای نزدیک داشت. در این باره گفته است: “من طرفدار آیتالله کاشانی بودم. همون موقعهائی که به حساب تو کار مبارزه با کمونیستا بودیم. حسین مکی تو محل ما مینشست. اون میخواست وکیل مجلس بشه تو انتخابات، خب ما کمکش کردیم. مردم رو جمع میکردیم رای بدن دیگه. با حسین مکی عصرها میرفتیم خونه کاشانی که بعد ما یواش یواش دیگه مرید و طرفدار سفت و سخت کاشانی شدیم. پیش شمس قنات آبادی و ابوالحسن حائری زاده و مظفر بقائی هم میرفتیم”. حمله به روزنامهها و قلع و قمع تودهایها جزو افتخارات شعبان جعفری است:” تودهایا خیلی سربه سرمون میذاشتن تا اون روز 14 آذر که ما زدیم کمونیستارو اونجور درب و داغون کردیم. اون روز دیگه من دق دلی مو سر روزنامهها خالی کردم– مردم و چلنگر و توفیق- مرتب برای ما سکه میزد: “السلطان صاحبقران شعبانخان حاکم تهران” یه چاقو هم میداد دستمون….یه پسره بود بهش میگفتیم “حمید اطلاعاتی”. اون روزنامهها رو میخرید میاورد میخوندیم … تو دعوا مرافعهها احـمد زیبائی معروف به عشقی و امیر زرین کلا معروف به امیر موبور و فروهر هم بودند…”
شعبان جعفری در روز 14 آذر 1330، با افرادش به دفتر روزنامههای چپ و تودهای و مخالف دولت دکتر مصدق مانند چلنگر، مردم، شورش و بدر حمله کرد و دفاتر آنها را پس از غارت ویران کرد. این آشوب برای او مدتی حبس در زندان قصر به ارمغان آورد.
با آشکار شدن اختلافات دربار با دولت و همزمان با تضادهائی که بعد از حادثه سی تیر ۱۳۳۱بین آیتالله کاشانی، حسین مکی و مظفر بقائی با دولت مصدق بروز کرد، شعبان جعفری راهی را برگزید که تا آخر عمر بدان وفادار ماند: وفاداری به شاه و رژیم سلطنتی.
“شعبان را از مدتها قبل از 28 مرداد، یواش یواش از میانه تظاهراتـی که بـرای دکترمصدق میشد، به سمت خود کشیده و به صحنه آورده بودند. اوج کارش هم در 28 مرداد بروز یافت. عامل اصلی هم در این کار شمس قنات آبادی بود، همان که بعدا در مجلس شورای نوزدهم لباس روحانیت را کنار گذاشت و ریشها را همتراشید و رفت، و بعد شد حقوق بگیر آستان قدس رضوی که تولیت آن در آن زمان با شاه بود، و چنانکه میگویند حتی با مادر شاه (تاج الملوک) ازدواج کرد.”(3)
در جریان 30 تیر 1331 به فعالیت برای باز گرداندن دکتر مصدق بر مسند نخست وزیری پرداخت، اما به
فاصلة کوتاهی از مصدق روی برگرداند و ماجرای 9 اسفند 1331 پیش آمد. گفته شده است که شاه قصد خروج از کشور و سفر به عتبات را داشت که شعبان به همراه گروهی با تجمع در مقابل کاخ مرمر از این امر جلوگیری کردند، با تهدید بازاریان، بازار تعطیل شد و این گروه به مقابل خانه دکتر مصدق رفته و اقدام به شکستن در منزل وی کردند.این ماجرا منجر به حبس وی شد. حدود ظهر 28 مرداد 1332 به حکم زاهدی از زندان آزاد شد و به جاهلها و لاتهائی که علیه مصدق دست به تظاهرات زده بودند، پیوست.”
سه روز پس از کودتا، هنگاهی که محمد رضا شاه از رُم به تهران برگشت، شعبان جعفری به استقبال وی رفت و در حالی که پرچمی در دست گرفته و شعار میداد، تا کاخ سلطنتی شاه را اسکورت کرد. از همین رو مدت کوتاهی او را شعبان تاج بخش لقب دادند. در بعضی اسناد سازمانهای اطلاعاتی نیز از او با عنوان “شعبان افتخاری” یاد شده است.
در اسفند 1332، دکتر حسین فاطمی دستگیر شد و شعبان جعفری که خصومتی خاص با وی داشت، با دارودستۀ خود به مقابل شهربانی رفت و زمانی که دکتر فاطمی از شهربانی خارج شد، به وی حمله کرد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد. در آن زمان به تاکید شاهدان و نوشته روزنامههای وقت، شعبان جعفری و نوچههای وی موقع خروج از دادگاه به فاطمی که بیمار بود، حمله بردند و با چاقو قصد کشتن وی را داشتند که منجر به زخمیشدن خانم سلطنت فاطمی خواهر حسین فاطمی شد که برای نجات جان برادر خود را حایل کرده بود. جعفری پس از این خدمت، بنا به پیشنهاد تیمسار زاهدی با شاه ملاقات کرد و زمینی برای تاسیس باشگاه ورزشی به وی اهدا شد. در همین ملاقات از شاه اجازه گرفت جمعیتی به نام “جمعیت جوانان جانباز” تشکیل دهد تا در مواقع ضروری از آنان استفاده شود. برخی شعبان جعفری را فردی “بی جربزه” معرفی کردهاند: “هـرکس میگوید شـعبان جعفری دم مسـجد فخرالدوله کتک خورد، اشتباه میکن، او کتک نخورده بود، چون با همان یورش اولی عبداللهکرمیگذاشت دررفت. شخصا جربزه کتک کاری را نداشت.”
بسیاری تاریخ نگاران و کوشندگان سیاسی برای شعبان جعفری نقش ویژهای در کودتای 28 مرداد سال 1332 قائل شدهاند. اما از قول وی نقل شده است که در رابطه با جنبش ملی کردن صنعت نفت با دولت دکتر مصدق تضادی نداشت و تنها علیه گروههای سیاسی فعالیت میکرد. وی ادعا کرده است که هوادار مصدق بود، اما سرانجام “فدائی محمد رضا شاه پهلوی” شد.
شعبان جعفری و دارو دستهاش بعد از پانزده خرداد سال ۱۳۴۲، که دولتهای وقت سعی کردند جاهلها و لاتهای غیر درباری را جذب و درغیر این صورت “سرکوب و بساطشان را جمع کنند”، تلاش خود را بر گسترش ورزش باستانی و کارهای نمایشی در این حوزه متمرکز کردند.
شعبان جعفری یک بار نیز مورد سوء قصد فردی به نام عزت شاهی(عزت الله مطهری) قرارگرفت.
عزت شاهی “در بازار تهران شاگرد یا کارگر مغازه بود و با طیفی از نیروهای مذهبی از جمله اسدالله
لاجوردی در سال 1349 در پرتاب کوکتل مولوتف به دفتر هواپیمائی اسرائیلی ال آل شرکت داشت…”عزت شاهی بعدها به مجاهدین خلق میپیوندد و در هفتههای پایانی سال 1351 خورشیدی شناسائی و دستگیر میشود. پس از انقلاب با نام مستعار مطهری در سمت سربازجوی کمیتهها و ریاست کمیته مرکز مستقر در ساختمان مجلس در بهارستان و بعد در کنار لاجوردی به بازجوئی و شکنجه گری اشتغال مییابد.”(4)
شعبان جعفری در بحبوحۀ انقلاب بهمن ماه 1357 از ایران خارج شد. بعد از انقلاب شعبان جعفری در لیستترور حاکم شرع حکومت اسلامی و تحت تعقیب کمیته ضربت انقلاب اسلامی قرار گرفت. گفته شده است در خارج از کشور وی مورد حمایت خانواده پهلوی بود و” از دفتر رضا پهلوی پول میگرفت.”(5)
هما سرشار در باره شعبان جعفری مینویسد: “گوشههائی از شخصیت شعبان جعفری برای من روشن شد که برای یک آن فکرش را نمیکردم: مردی سنتی، لوطی منش، قانع، شاکر دادهها و ندادهها، بلندطبع، تیزهوش، محتاط و محافظهکار، شوخ طبع و نکته سنج. یکی از همان اهالی آشنای جنوب شهر با محفوظاتی بکر و دست نخورده و فرهنگی قالب گرفته و پیشساخته، موجودی وقت شناس و منظم با حافظه شفاف و اهل شعر و شاعری، ورزشکاری عاشق قدرت و هر آنچه نشان از این قدرت دارد، که کمترینش میتواند لباس ارتشی و نظامی باشد. انسانی که کمبود دانش کتابیاش را با یک ارتباط ویژۀ حسی و بدون کلام و به سادگی ممکن می سازد، مردی خود ساخته با توانایی بهره برداری هشیارانه از فرصتهایی که در زندگی پیش میآید.”
شعبان جعفری در بارۀ بروز انقلاب در پاسخ به پرسش های خانم هما سرشار می گوید: ….”جعفری: عقیده منو میخواین؟ یه چیزی به شما میگم عین حقیقته، قبول کن. ببین، این اوستودیوم فرح کجا بود؟ یادتونه کجا بود؟
سرشار:ته فرح آباد ژاله
جعفری: باریکلا. ببین اونجا که اوستودیوم ساخته بودن، بغلش چی بود؟
سرشار: نیروی هوائی؟
جعفری: دیگه بغلش چی بود؟ نمیدونین، هان؟ بغلش حلبی آباد بود. بیست هزارتا قاچاقچی و دزد و قالتاق و قاتل اونجا زندگی میکردن. وقتی عرض میکنم مردم بیشترشو نمیدونن، ایناست. الان هیچکدوم از شما نمیدونین. اینا اونجا زندگی میکردن. آخه یکی نباید بود به وضع اینا میرسید؟ وقتی اون اوستودیوم روساختن، استودیومی به اون عظمتو، یکی نبود بپرسه: ” اینجا چیه؟ این همه حلبی رو هم؟” همه اونا امروز پاسدار و کمیته چی شدن….آخه شما میری تو اون اوستودیوم، پیاده شو، ببین اینجا چیه، بگو این حلبیا چیه؟ اینا کی ان اینجا زندگی مبکنن؟ اینارو جمع کنین، این ملتتو ببین. بابا، آدم یه حقیقتی رَم باید بگه. میدونین آدم همه اش نباید بشینه تعریف کنه که ….”
این نقل قول از قولِ شعبان جعفری با قلم و ازدهان بسیارانی نوشته و شنیده شده است. در مصاحبه با هما سرشار شعبان جعفری به گونهای پاسخ می دهد که به نوعی انکارِگفتن چنین سخنی از سوی اوست،
“ سرشار: بعد از انقلاب هم برایتان تعدادی لطیفه ساخته اند، شنیده اید؟ جعفری: نه والا سرشار:.. از قول شما می گویند:” ما که بی مخ بودیم شاه رو بر گردوندیم، مُخ داراش خمینی رو” جعفری : “شمام خوب مارو فیلم کردی ها ”
شعبان جعفری در مصاحبه با هما سرشار در بارۀ محمد رضا شاه و اطرافیانش می گوید:
” ….این خون من برای شاه تو رگم میگرده، من همیشه به روحش فاتحه میفرستم چون مردی بود استثنائی! دلشم میخواست برای مملکتش کار کنه ولی اینا نذاشتن. به اینام هیچ کاری ندارم، هیچوقت، هیچی. اینه که یه وقت پیش بیاد میگم، چرا نمیگم، همه رو میگم. دونه دونه اینارو میگم که اینا چیکارکردن. اونم اگه بد بختش کردن همینا کردن، همین دورو وریاش کردن و به این روز سیاه نشوندنش و گرفتارش کردن…”.(6)
*****
توضیح ،منابع و پیشنهاد برای مطاله:
در بارۀ باشگاه جعفری:
یکی از مهمترین مراکز ورزش باستانی در ایران باشگاه ورزشی جعفری بود. این باشگاه و شعبان جعفری و دستهی همراه او در حکومت وقت نقش نمایشی و تبلیغاتی ایفا میکردند. این باشگاه سبب تداوم و گسترش جاهلیسم سلطنت طلبانه نیز بود. در مراسم 4 آبان هر سال به مناسبت تولد محمدرضا شاه پهلوی، شعبان جعفری و باستانی کاران باشگاه او ورزشهای باستانی را در ورزشگاه امجدیه، در مقابل شاه و همراهان وی به نمایش میگذاشتند. بسیاری از مهمانان خارجی حکومت به باشگاه او دعوت میشدند
و به عنوان دیدار از یکی از مراکز فرهنگی، ورزش باستانی تماشا میکردند.
باشگاه جعفری را محمدرضا شاه افتتاح کرد و مدتی نیز سرلشکر تیمور بختیار از بنیانگذاران سازمان اطلاعات و امنیت کشور ریاست افتخاری آن را برعهده داشت. در مورد چگونگی شکل گیری باشگاه روایتهای مختلف وجود دارد اما به نظر میرسد. “هزینههای باشگاه از دربار و اطرافیان شاه و ساواک تامین میشد. گرچه جعفری منکر دریافت هرگونه وجهی از دربار است، ولی اسناد تقاضای پول از دربار توسط وی موجود است. وی از رکن 2 ارتش هم حقوق میگرفت و صرف مخارج باشگاه و اطرافیان خود میکرد. حسین شاه حسینی در”از عیاری تا لمپنیسم”، می گوید: “محل باشگاه جعفری واقع در ضلع شمالی ِ پـارک شـهر، جزو زمین سنگلج بود و تعلق به شهرداری داشت. این زمین در اختیار سازمان برنامه گذاشته شد و این سازمان در زمان دکتر مصدق که ریاستتربیت بدنی ایران با آقای دکتر جناب بود، در اینجا سرمایه گـذاری کـرد. در زمان دکتر مصدق دولت دراینجا یک باشگاه ورزشـی مدرن ساخت تا سنت ورزش باستانی در ایران را حمایت و تقویت کند. این کار زمانی صورت گرفت که حکومت بـا حمایت مرحوم کاشانی به دست دکتر مصدق افتاده و برای تقویت ورزش باستانی باشگاهی درست کردهاند و نیاز به کسی دارند که مدیریت ورزشی اینجا را دراختیار بگیرد و اداره کند. بنا به توصیه آقای کاشانی٬ آقای رضوی مدیریت باشگاه را به شعبان جعفری واگذار میکن، که هم باستانی کار و هم صورتا هـوادار آقای شمس قنات آبادی است که به مناسبت های مذهبی نظیر ایام فاطمیه(ع) و غیره، در خانی آباد مجلس روضه داشت. آن وقت شعبان جعفری شب عدهای را از زورخانه با خود راه میانداخت و مثل مردم دیگ، در آن مجالس شرکت میکرد. ایـن نزدیکی موجب شد که یواش یواش شعبان در اختیار جناح منتسب به مرحوم کاشانی قرار بگیرد و طبعا در جریانات و کشمکشهای سیاسی در مقابل رقیبان و مخالفان این جناح، از او بهره برداری شود.”
این باشگاه در جریان وقایع 15 خرداد 1342، توسط طرفداران آیتالله خمینی آتش زده شد. از سوی همین افراد نقل شده است: “شعبان جعفری نیزبه تلافی این کار با جمعیت جوانان جانباز خود در روز 16 خرداد به خیابانها ریختند و ایجاد رعب و وحشت کردند.”
1- محله درخونگاه – سنگلج، محلهای جاهل خیز و لات پرور بود: “سید اکبر خراط، ممدآهنگر که اعدام شد، ناصر فرهاد که امیر آهنگر و تقی بارفروش را کشت واعدام شد، سید یوسف وهاشم تُرکه و بهرام خاقانی که بوکسور بود و تو کاباره شکوفه نو آدم کشت و چهار سال حبسی کشید، بچههای همین محله بودند.” (حمله حزب ملت ایران به خانهی کاشانی در سال 1332 منجر به قتل یکی از کسانی که خانهی کاشانی بود شد. تاریخ سی ساله بیژن جزنی- ص 62 / احتمال می دهند این فرد “خاقانی، ورزشکار قوی هیکل هوادار کاشانی” بوده باشد که در دورههای انتخابات همراه با سایر جاهلها و لاتها اخلالگری میکرد.”
2- خاطرات شعبان جعفری، نشر ناب، لُس آنجلس، 1381 ( کتاب هما سرشار: دستاورد بیش ازهشتاد ساعت نشست و سی ساعت مصاحبه ضبط شده است”. برخی انتشار خاطرات شعبان جعفری را نوعی دفاعیات او تلقی کردند. در ایران این کتاب توسط نشرثالث منتشر شد). در رابطه با این کتاب نقد و معرفی بسیار نوشته شده است : / شهرنوش پارسی پور، شهروند- تگزاس، شماره 573، 21 تیرماه 1381/ اسد سیف، تاریخ به روایت لمپنیسم، نگاهی به کتاب خاطرات شعبان جعفری / اسد سیف، شاهِ لمپن، جامعه لمپن پرور، زمینه و پیشینهاندیشه ستیزی در ایران، انتشارات فروغ، مرداد 1383، صص 85-110
3- از عیاری تا لمپنیسم، مصاحبه علی ابوالحسنی(منذر) با حسین شاه حسینی “درباره شعبان جعفري و طيّب حاج رضائي
10- ناصر امینی، در باره شعبان جعفری، سلسله مقالههائی در نیمروز (شماره 678، 24 اسفندماه 1380)
11- هوشنگ وزیری، مردی از طایفۀ عیاران، کیهان لندن، پنجشنبه 31 ژوئیه 2002، ص ” فرهنگ و دانش
12- “سوداگری با تاریخ ” از محمد امینی ، صص 153- 133 / و آسیب شناسی یک شکست، از علی میرفطروس
14- محمود ستایش، دکتر محمد مصدق به مناسبت پنجاهمین سالگرد زمامداری اش. نشر البرز، سال 1380 / و لومپنها در سیاست عصر پهلوی ، ص 176 / و به نقل از ریچارد کاتم و آنتونی آیدن
15- بیژن جزنی، تاریخ سی ساله سیاسی، بخش اول ، انتشارات مازیار، ص 43
16- علی میرفطروس، آسیب شناسی یک شکست، چاپ دوم، صص 262-263
17- مقدمه خسرو معتضد بر چاپ شعبان جعفری، هما سرشار، نشر البرز، تهران 1381 ص 111
18- ابوالفضل اردوخانی، داستان “آمهدی” / و مردی به نام شعبان بی مخ، تارنمای شوخی و جدی، 23 بهمن 1394
19- شعبان جعفری در آینه اسناد، عباس فاطمی، تهران، انتشارات جهان کتاب ، 1380 ، ص 91 / همان ، ص 92 – اطلاعیه “جمعیت جوانمردان جانباز” برای تشویق در انتخابات از طرف شعبان جعفری
20- خاطرات شعبان جعفر، همان٬ صص ١٨٦ـ١٨٧ و نيز ر.ک: تصاوير صـفحات ٢٠٠ـ٢٠٣همان کتاب و همچنين پشت جلد کتاب که از مجله لایف گرفته است/ و مصاحبه با حسین شاه حسینی، ” از عیاری تا لمپنیسم”، فصلنامه تخصصی تاریخ معاصر ایران، شماره 26، تابستان 1383
21- مسعود نقره کار، زنگی های گود قدرت: نقش سیاسی و اجتماعی جاهل ها و لات ها در تاریخ معاصر ایران، انتشارات فروغ – آلمان
اپوزیسیون حکومت اسلامی شباهت ها و اشتراکاتی با حکومت اسلامی دارد، یکی از آن ها امرِ”مباهته” است. مباهته در اسلام، بویژه اسلام سیاسی و آخوندیسم یعنی” تهمت در خدمت دیانت”، در میان بخش هایی از اپوزیسیونِ حکومت اسلامی، “تهمت در خدمت سیاست، ایدئولوژی، فرقه و تمامیت خواهی، هم تاکتیک است وهم استراتژی و هم ممری برای گشودن عقده های روانیِ و شخصیتی است.
نگاهی به دنیایِ مجازی و رسانه ای ایرانیان تبعیدی و مهاجر، سیاسیون و جریان های اپوزیسیون بیاندازید، در برخی موارد باور بفرمائید معرکه گیری ها و درگیری های “چاله مگسی” و”چاله میدون” به گردِ پایشان نمی رسند، با زبان و گفتاری چرک تر، و رفتاری سخیفانه تر، با این تفاوت که در میان لتوت و لُشوش چاله میدون لااقل رگه هایی از “معرفت”و وجدان هم وجود داشت.
اتهام زنی، شایعه پراکنی، ترور شخصیت، تخریب، تهدید، تخطئه، تفرقه افکنی، ارائه اطلاعات ساختگی و جعلی و فرافکنی ویژگی های بخش هایی از اپوزیسیون هستند که بازارش گرم تر و پُر رونق تر شده است، واصلن هم جای تعجب و نشانی ازغیر عادی بودن، نیست. ویژگی های تاریخی، سیاسی و فرهنگی جامعه ماست، فرهنگی که با مدارا و تکثر گرایی و مناسباتِ ضابطه مند دموکراتیک رابطه ای نداشته است. در جامعه ای که تشکل های سیاسی مدعی “دموکراسی خواهی و عدالت طلبی” اش حتی دست به ترور فیزیکی ِ اعضای خود زده اند اتهام زنی و ترور شخصیت که چیزی نیست.! وقتی بخشی از اپوزیسیون خودگامگان، تهمت زنی و ترورشخصیت کسب و کارش باشد از خودکامگانِ در قدرت چه انتظاری دارید؟. بیماری و آلودگی تروریستی، چه شخصیتی و چه فیزیکی، علل و نشانه هایش چنان عیان بوده و هست که حاجت به بیان نیست.
تهمت زدن و ترورشخصیت پدیده ای مخرب، مذموم و اهانت به کرامت انسانی است و پیامدهایش در عرصه های اجتماعی، روانی و اخلاقی فاجعه آفرینند. دهه هاست تهمت زدن، ترور شخصیت و ترور فیزیکی استخوان لای زخمِ اپوزیسیون دموکراسی خواه است.
“…با یک کیف قهوهای مندرس و تقریبا بزرگی که در آن همه چیز از دفتر، خودکار و کتاب تا سیگار، فندک، کیف پول و… پیدا میشود، شهرهای زیادی را رفته تا بتواند جایی برای زندگی پیدا کند. اما نشده و نتوانسته؛ چون حقوقی را که از اداره فرهنگ و ارشاد میگیرد، نهایت پول جیبی است تا پولی برای اجاره حتی یک اتاق.(2)
و آوارۀ شهرها برای یافتن سقفی برای زندگی، کبرا امین سعیدی، شهرزاد قصهگوی زمانهی ماست. رقصنده، هنرپیشه و شاعری که قصهگوی رنجهای زنان میهنمان است.
“کبرا نام خواهر مردهام بود که شناسنامهاش را باطل نکرده بودند و آن را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم میکرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا میگفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم مینویسند: شهرزاد”.
در کارت ملی او نوشته شده است متولد هجدهم آذر 1329. اما مدارک دیگرش از تولد کبرا در سال 1325 خبر میدهد.
زادهی تهران است. دخترک، در کودکی یاور پدرِ قهوهخانهدار و برادر شّر و دعوائی خود بود. در 14 سالگی رقص در کافههای جمشید و سیروس لالهزار آغاز کرد و بعد به تئاتر روی آورد. در نمایشهایی همچون “بین راه” در تئاتر نصر، و کارهائی در تئاتر دهخدا و پارس بازی کرد. نقشهای کوچکی در سینما برعهده گرفت. نقل است که در سال 1346 با فیلم “یکه بزن” به کارگردانی رضا صفائی پا به دنیای فیلم گذاشت.
اولین بار نامش در تیتراژ فیلم قیصر آمد و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلم فارسی بازی کرد. نقش او در بیشتر این فیلمها به عنوان زن رقاصه به چند سکانس محدود میشد، اما نقش آفرینیهای متفاوتش در”تنگنا” و “صبح روز چهارم”، برایش جایزههایی از جشنواره سپاس به ارمغان آورد. “گرچه جایی مکتوب و نوشته نشده، ولی همه میدانند که در سال ۱۳۵۱، وقتی که به قول معروف پول، پول بود، بهروز وثوقی پنجهزار تومن میدهد تا شهرزاد مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام با تشنگی پیر میشویم در انتشارات اشراقی به چاپ برساند. طراحی و عکس روی جلد آن را هم امیر نادری، عکاس فیلم آن روزها و کارگردان معروف سالهای بعد به عهده میگیرد. میدانیم که بازیگری و سینمایی شدنش هم از مسعود کیمیایی است. گرچه این آخری دیگر از جمله کسانی که شهرزاد دستشان را میبوسید، نبود”(3)
“نقش و تیپ شهـــــرزاد دراکثر فیلمها یا رقاصه بود، یا “مِترس دم دست” یکی از مردان فیلم. در قیصر و پنجره، به کار گردانی جلال مقدم، فقط در یک صحنه میرقصد، اما نقش رقاصۀ میکدۀ اسحاق شراب فروش در فیلم داش آکل عمدهترین نقش سینمایی او شد. نظر این است که دو بازی خوب و پخته نیز ارائه داده است: یکی نقشی که در فیلم تنگنا از امیر نادری دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشیدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شیون او در دم کردهگی آن غروب سربی رنگ و سنگین پایان فیلم. و دیگری بازی نقش کوتاهی که در فرار از تله جلال مقدم دارد. در صحنهای که مرتضی (بهروز وثوقی) و کریم (داود رشیدی) بعد از ضرب دیدن و گچ گرفتن دست مرتضی با هم نشستهاند. شهرزاد که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کریم است، هم هست. “مانده”، خوانندۀ معروف دزفولی در اتاقکی آنسوتر، ترانهای محلی را زمزمه میکند و مرتضی از گذشته و حال و روز و آرزوهایش میگوید. یک مونولوگ یا تکگویی شنیدنی. شهرزاد کنار کریم یله شده و بیآنکه حتی یک کلمه حرف بزند، آنچه را که مرتضی تعریف میکند، گوش میدهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. شهرزاد این نقش را که چیزی در حدود سه یا چهار دقیقه است، به معنای واقعی کلمه در مفهوم سینماییاش بازی میکند. او را دیگر در هیچ صحنهای از ادامۀ فیلم نمیبینیم.”
به ادبیات رو میآورد، گفته شده است: “نشست و برخاست با برخی چهرههای روشنفکری و درخور اعتنای سینمای ایران در او موثر افتاد”. نخست مجموعه شعر “با تشنگی پیر میشویم” را منتشر کرد. چندی بعد مجموعه شعر “سلام، آقا” و سرانجام “طوبا” را به سال ۱۳۵۶ به چاپ سپرد که داستان زندگی اوست. داستانهای کوتاهی از او در روزنامه آیندگان و بعدها کتاب جمعه چاپ شد. اهل فن میگویند: ” اشعارش تحت تاثیر فروغ فرخزاد و احمد رضا احمدی ست.” و “شعر شهرزاد که از دل زندگی آمده است، جامعهای نابسامان، رنج و فقر واعتراض زنی شاعر را بیان میکند.” او سناریوی فیلمیرا که خود نیز کارگردانش بود، نوشت. اما حاصل کار ادبی او خیلی جدی گرفته نشد.
“حوالی سال 1352 در اعتراض به فضای فیلم فارسی از سینما کناره گیری میکند. به گروه سینمای آزاد میپیوندد و فیلم کوتاه میسازد. سال 1356 با سرمایه پوری بنائی فیلم مریم و مانی را میسازد. این فیلم از اولین فیلمهای سینمای پیش از انقلاب است که کارگردان و قهرمان قصهاش زن هستند. فیلم توقیف میشود، اما سه سال بعد اجازه نمایش میگیرد”(4)
سال 1357 عضو کانون نویسندگان ایران میشود. عضویت او در کانون، به عنوان شاعر و نویسندهای که طبق اساسنامه کانون شرایط عضویت را داشت، با بحث و جدل همراه بود، اما بالاخره پذیرفته شد. چرا بحث و جدل؟ برای اینکه برخی ازکانونیان نمیتوانستند از عیب بزرگ رقاصه بودن او درگذرند! کانونی که به عنوان یک تشکل روشنفکری، نمونهای قابل مکث و بررسی درباره ضعفها و قوتهای روشنفکران و جنبش روشنفکری ایران است(5). بحث پیرامون پذیرش یا عدم پذیرش عضویت شهرزاد یکی از مواردی ست نشانگر حضور رگههای درک و فهم مذهبی دراین جنبش و میان برخی از روشنفکران. درس خواندن و دانشجو شدن شهرزاد نیز مدتی از سوژههای داغ مطبوعات بود. بانوئی که کودکی و نوجوانیاش در قهوهخانۀ و کافهها سپری شده بود، “از میان انبوهی دود سیگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام همهمۀ کافههای ارزان، سر از فضای پر از دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و دانشجوی دانشگاه تهران شد.”
شهرزاد در تظاهرات روز 17 اسفند سال 1357 – 8 مارس روز جهانی زن- حضور یافت و از این تظاهرات فیلم برداری کرد. گفته شده است بهمین خاطر نیز دستگیر، به کمیته انقلاب و از آنجا به زندان اوین برده شد. برای شکنجه و تحقیر و توهین به او دستشان پُر بود. مریم.الف، یکی از زندانیان سیاسی در خاطرات زندان خود مینویسد: وقتی چشم بندم را از روی چشمانم برداشتند و بدرون بند پرتابم کردند، صدای آرامش بخشی از پشت میلههای کوچکِ پنجره سلول به من خوش آمد گفت. سرم را بلند کردم، نگاهش آشنا بود. دلم گرم شد. گوئی فکر مرا خواند. گفت:
-به نظرت آشنا میآیم؟ من شهرزادم.
نگهبان فریادزد: “رقاصه فیلمهای فارسی را همه میشناسند. خفه شو. از پشت پنجره برو کنار.”
شهرزاد به من گفت خوشحال است از این که اکنون در کانون نویسندگان کار میکند و میکوشد به طور منطقی و اصولی گذشتهاش را نقد کند. “برای رسیدگی به پروندهاش دست به اعتصاب غذا زد. انتظار داشت که همبندهایش حامیاو باشند و کانون نویسندگان ایران از او پشتیبانی کند. اما کسی از او پشتیبانی نکرد.”(6)
پس از آزادی از زندان در بی پناهی و پریشان حالی، روزگار سختی را میگذراند.
“در جلسات داستان کانون که گلشیری اداره میکرد، کبرا سعیدی را میدیدم. این جلسات، پس از تعطیلی کانون در سال 60 نخست در خانههای ما و بعد در خانه آقای کبیری، ادامه یافت. در یک بعد از ظهر گرم اوایل تابستان 1360 داشتم به طرف خیابان مشتاق میپیچیدم تا در جلسه داستان حضور یابم، ناگاه متوجه شدم آن طرف چهارراه زنی با تکان دادن دست دارد نظر مرا جلب میکند. اول متوجه نشدم، یا به این فکر افتادم که این زن با من چکار دارد؟ بعد که دقت کردم او را شناختم و به طرفش رفتم. سر و وضعش را تغییرداده بود و با حجاب اسلامی آنجا کشیک میداد. هیچ کس هرگز تاج افتخاری بر سر این شهرزاد قصه گو ننهاد که تو ناجی چند نفر بودی؟ به من گفت: کانون را از طرف دادستانی اشغال کردهاند و هرکس را که داخل شود میگیرند و میبرند. تا به حال دو سه نفر را بردهاند. من از ظهر اینجاها میپلکم که به همه خبر بدهم.”(7)سال ۱۳۶۴ درشرایطی که از “اختلالهای عصبی ” رنج میبرد راهی آلمان شد.
“چندین بار در قطارهای زیرزمینی برلین دیده بودمش و راجع به وی با یکی دوتا از بچهها صحبت کرده بودم. همیشه یک کوله پشتی سنگین حمل میکرد و به فارسی به شخص و یا اشخاصی که برای من و دیگران نامرئی بودند ولی گوئی وی به وضوح میدیدشان، با صدای بلند فحش و ناسزا میگفت. شبی نزد یکی از دوستانم میهمان بودم و وقتی وارد آشپزخانه شدم، وی را پشت میز دیدم. خودش را شهرزاد معرفی کرد. به ظاهرآرام بود. موهای مشکیاش را از پشت بسته بود و چشمهای درشتش خیلی سریع از این سو به آن سو در حرکت بود.
خیلی سریع با من گرم گرفت و گفت که شعر میگوید و حتی کتاب شعری از وی منتشر شده و تا قبل از انقلاب در فیلمهای ایرانی بازی میکرده و حتی جایزه سپاس هم به وی تعلق گرفته. آن شب، و صحبتهای وی مرا مدتها به خود مشغول کرده بود. روزی به دوستی که شهرزاد آن شب مهمانش بود برخوردم و او گفت که شهرزاد مدتی ست خانه و کاشانهای ندارد و برای مدتی که دنبال خانه میگردد، میهمان او شده است. دوستم معتقد بود شاید زندگی در بیرون آسایشگاه بتواند به بهبودی وی کمک کند. از آنجائی که وی برایم زن جالبی بود، خواستم که بیشتر به وی نزدیک شوم. برای همین چندین بار با هم در منزل دوستم به دور میز آشپزخانه به تعریف خاطرات گذشته و بحث و گفت و گو پرداختیم. در یکی از این گفت و گوها گفت که عضو کانون نویسندگان بوده و به ناگهان مرا به یاد یکی از سخنرانیهای هما ناطق که چند سال پیش شنیده بودم انداحت. هما ناطق آن شب گفت که برخوردهای مردسالارانه تا به آنجا در کانون حاکم بود که وقتی یکی از اعضای زن کانون دستگیر شد (سالهای اولیه پس از انقلاب) هیچکس حاضر نشده بود در دفاع از وی (جز سعید سلطانپور) برخیزد. چرا که وی در فیلمهای فارسی بازی میکرده و در کافههای لالهزار میرقصید.
پس از تاملی به این نتیجه رسیدم که شهرزاد احتمالا همان زنی است که هما ناطق از وی سخن گفته. البته در آن شب و بعد از آن هم باکسی این موضوع را در میان نگذاشتم چرا که اطمینان لازم را نداشتم. مدتی بعد خبردار شدم که از خانه دوستم رفته و حتا معالجات را نیمه تمام رها کرده است. شبی تصادفی با وی برخورد کردم. دو باره همان حالت نا آرام و ژولیده را داشت. به طرفش رفتم که با وی صحبت کنم.
در چشمهای من نگاهیانداخت، سرد و غریبه بود و بعد از مدتی کوتاه نگاهش رنگ نفرت گرفت و با صدای بلند شروع به ناسزا گفتن به من و دوستم کرد و مرا از خود راند. یک لحطه دیدم توجه رهگذران جلب شده، و من هم آرام سر به زیرانداختم و دور شدم و دیگر ندیدمش…”(8) “بعد ازهفت سال هوای وطن میکند و به ایران باز میگردد” تا با “انجام کارهای جنبی مانند پرستاری و فروشندگی در بازار، و بعدها نود هزار تومان کمک ماهیانه خانه سینما زندگی بگذراند و سرودههای منتشر نشده خود را به روی هم انبار کند”.
“همه آرزویش در این سالها، یافتن سرپناهی است غیراز آسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و
به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب و مجله بخرد و آن قدر فرصت که آنها را بخواند.
پائیز سال 1381در فرهنگسرای ارسباران خانهی سینما برنامهای در تجلیل از رضا کرم رضائیترتیب میدهد. شهرزاد هم هست. روی صحنه میرود و شروع میکند به گلایه کردن از همکارانش، با او برخورد بدی میشود و او را از پشتتریبون پائین میآورند.”
ابراهیم گلستان، در یادنامهای که به مناسبت نخستین سالمرگ مهدی اخوان ثالت منتشر کرد، درباره نحوه آشنائی خود با اخوان و تاثیر شعرهای کبری سعیدی بر این شاعر پرآوازه چنین مینویسد:
“…روز رسیدنش به هدیه کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود… یک چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه میبینم. گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بیپاست برگزیدههایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سالها پیش با عنوان «با تشنگی پیر میشویم» در آمد، در آوردم. از آن برایش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بیخبر هستیم. بهخود گفتم، و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد.
گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش میریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم میآید. از روی اسم چه میفهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است شهرزاد است. گفت: نشنیده بودم من. گفتم: شاید هم دیگر خودش نمانده باشد که باز بگوید تا بعد اسمش را در آینده یاد بگیریم. به هر صورت، اول شاعر نبود، میرقصید.
نگاهم کرد. شاید از فکرش گذشت که دستش میاندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام میرقصیم. گفتم: بعضی بسیار بد جفتک میاندازند. و بعد رفتیم توی آفتاب نشستیم. غنیمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن..”مجموعهی شعری فوقالعاده از زنی رقاصهی کافه، که در یک فیلم هم بازی کرده بود. بعد هم گویا دیوانه شد و انگار مرده است.”(9)
کیهان تهران پس از درج خبری با عنوان “وضعیت یکی از بازیگران سینمای قبل از انقلاب” در نشریه اینترنتی “جدید آنلاین” واکنش نشان داد و در شماره 19127 خود روز 12 شهریور سال 1387 ضمن “بازیگر معروف سینمای ابتذال” خواندن کبرا امین سعیدی زیر عنوان “سرنوشتی عبرتآموز” چنین نوشت: “برخی منابع و سایت های خبری از خیابان گردی و كارتن خوابی بازیگر معروف فیلمهای مبتذل دوره طاغوت خبر میدهند. یكی از منابع خبری یادشده مینویسد: “براساس كتاب كارنامه زنان ایران، خانم “ش…” سالها پیش با خوردن قرص تا مرز خودكشی پیش رفت و امروز حقوق بخور و نمیر از خانه سینما میگیرد.
او سیگار میكشد در حالی كه روی نیمكتی در مقابل خانه هنرمندان نشسته، جایی كه شب گذشته آنجا خوابیده.، میگوید: وقتی در پارك میخوابی بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در كنار بی خانمانها و موش و گربه و سوسك به الفت با آنها میرسی. در شب های گرم تابستان، میتوانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و بازهم پیدایش نكنی. اما صبح كه بیدار میشوی و میخواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع میشود. همین كار عادی روزانه همه آدمهای دنیا به مشكلی بزرگ تبدیل میشود. كجا بروم؟ چه كار بكنم؟ ساكهایم را كجا بگذارم؟” سرنوشت این بازیگر از آن جهت عبرتآموز است كه معمولا بازیگرانی از این دست در روزگار جوانی در اوج شهرت و توجهند و همین اجازه نمیدهد در ورای هیجانهای گذرا و كف و سوت های ثانیهای، آینده تیرهای را كه برای خود ساختهاند ببینند.”(10)
شهرزاد شاعر و قصه گو، شهرزاد رقصنده، “..اگر در کارنامۀ هنری خود، همین یک دفتر شعر “با تشنگی پیر میشویم”، داستان بلند طوبا، ایفای نقشی که در تنگنا و آن بازی درخشان “فرار از تله” را داشت، کافی بود تا او را هنرمندی سزاوار بدانیم و باور کنیم که در جان خود آتش گرمی داشت که از جانمایه و استعداد ذاتی او روشن بود.”
شهرزاد قصه گوی رنجهای زنان میهنمان مثل اکثر زنان ایران با تشنگی پیر شد، با عطش رقصندهی میخانهی اسحاق و”حمومی” که درآن “طاس و دولیچه و لُنگ و قطیفه” میبردند(11)، با همان معرفت اشرف، معشوقه “علی خوش دست” فیلم تنگنا، که امروز….(12)
“…اشکهایش را از کنار چشمش پاک میکند، میگوید اگر میخواهی عکس بگیری آن بُرِس را بده که موهایم را مرتب کنم. آینه را برمیدارد، موهایش را شانه میکند و در حالی که مشغول شکلدادن به موهایش است، میگوید هنرمندان تنها صنفی هستند که هیچوقت از هم حمایت نمیکنند. اگر بازیگری آمد و به شهرتی رسید اما بنا بر هر دلیلی از پرده سینما کنار رفت، از نظرشان اصلا از اول چنین شخصی وجود نداشته. این را که کجا رفت و سرنوشتش چه شد، سؤال بیهودهای میدانند.” (12)
****
1- از سروده های شهرزاد- با تشنگی پیر می شویم.
2- سمیرا سرچمی، سرگذشت ستاره سینمای قبل از انقلاب در حوالی شهر گلیم ایران/ قصه “شهرزاد” آواره، روزنامه شرق / سایت پایگاه خبری – تحلیلی سینما سینما، اول مرداد 1403
3- راوی حکایت باقی: یادی از شهرزاد، شاعر، نویسنده و رقصنده
4-پیش از فیلم بلند ” ملی و مریم”، فیلمی به نام مرجان- در میانۀ دهه سی- به اسم شهلا ریاحی ثبت شده که ظاهرا کاری گروهی و با کمک دیگران بود” ( توضیح از سایت ادبی مد و مه)
5- بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، جلد اول، سال 2002، انتشارات باران
6- مریم، الف، کتاب زندان، به ویراستاری ناصر مهاجر، جلد اول، سال 1377، صص 197-195
7- عباس معروفی، بخشی ار تاریخ جنبش روشنفکری ایران، انتشارات باران، جلد 5، ص 440-439
8-منیره کاظمی، سال 96- 1995/ بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، جلد نخست، سال 2002، انتشارات باران صص519 و520
12- سمیرا سرچمی، سرگذشت ستاره سینمای قبل از انقلاب در حوالی شهر گلیم ایران/ قصه “شهرزاد” آواره، روزنامه شرق / سایت پایگاه خبری – تحلیلی سینما سینما، اول مرداد 1403
در بارۀ جنایتکاران تحصیلکرده مقاله ها نوشته ام (1) از جمله در بارۀ محمد جواد اردشیر لاریجانی، تحصیلکردۀ دانشگاه برکلی در کالیفرنیای شمالی.
جنگ 12 روزه نبشِ قبر کرد و جنازه ها بیرون ریخت. آتش جنگ که خوابید گورزادها راه افتاده اند و از پاتوق شان در شمایل “هنرپیشه رسانۀ” صدا و سیمای جمهوری اسلامی، نفش کش می طلبند.
محمد جواد اردشیر لاریجانی یکی از این موجودات است که فرمان و فتوای ترور دونالد ترامپ را در محل سکونت ترامپ صادر فرموده و رجز می خواند که: ” اگر آمریکا به ما حمله کند فقط واشینگتن را هدف قرار نمیدهیم بلکه تمام منافع، پایگاهها، فضاها، دریاها و سرزمینهایی که از آن برای حمله به ما استفاده کرده، برای ما اهداف مشروع است.”
از موجودی که در مقام ” دبیر ستاد حقوق بشر اسلامی قوه قضائیه ” در رسانه ها و محافل بین المللی از شکنجه و سنگسار و اعدام دفاع کرده است، و ” ژنی” جنایتکار است، غیر از این انتطاری می رود؟
محمد جواد اردشیرلاریجانی بزرگ ترین پسر آخوند میرزا هاشم آملی، از روحانیون شیعه است. چهار پسر دیگراین روحانی و”خانواده مبارک خصال” نیز در حکومت اسلامی دارای مقام ها و موقعیت های مهم و کلیدی بوده اند. علی لاریجانی رئیس قوه مقننه، صادق لاریجانی رئیس قوه قضائی، باقرلاریجانی ریئس اسبق دانشگاه علوم پزشکی از مقام های بلند پایه دانشگاه های ایران و فاضل لاریجانی دارای پست های مهم دانشگاهی و فرهنگی بوده اند و حالا هم مشغول در پُست های آشکار و نهان.
محمد جواد اردشیر لاریجانی را “سیاستمدار اصولگرا و نظریه پردازسیاسی” و “مبدع دکترین ام القرای اسلامی”، معرفی کرده اند، در شهر نجف در عراق، به سال ۱۳۳۰ متولد شد. در قم تحصیلات حوزوی اش را گذراند، و سپس از دانشگاه صنعتی شریف در رشته مهندسی برق فارغ التحصیل شد. وی به امریکا فرستاده شد تا تحصیلات خود را کامل کند، اما با پیروزی انقلاب ِآخوندیسم و جاهلیسم، تحصیلات اش را در دانشگاه برکلی نیمه کاره رها کرد و به ایران بازگشت. در ایران نماینده مجلس شورای اسلامی در دوره های دوم و چهارم و پنجم شد. مدتی پست معاونت وزارت امورخارجه را عهده دار بود، و سپس معاون بین الملل و دبیر ستاد حقوق بشر اسلامی در قوه قضائیه شد. جواد لاریجانی مانند برادرانش پست ها و مقام های متعددی داشت، و دارد. مدیریت پژوهشگاه دانش های بنیادی (فیزیک نظری و ریاضیات) ، استاد ریاضیات، و فلسفه ریاضی در دانشگاه شریف و صنعتی اصفهان، مدرس اندیشه سیاسی در دانشگاه تهران و امام صادق، مدرس سلسله درس های سیاست خارجی در دانشگاه های مختلف، و نیز صاحب کتابی با عنوان “درس هائی از سیاست خارجی” که توسط انتشارات مشکوه به چاپ رسیده است. او به حق و به درستی، به عنوان یک بنیادگرای دینی خودش را از دشمنان سرسخت لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی معرفی کرده است و در این باب منبرها رفته و کارها منتشر کرده است.
از میان لاریجانی ها محمد جواد اردشیر نشان داد که بیش ازبرادران دیگرش با پست و مقام اش یگانه است، و به درستی سیمای واقعی “حقوق بشر اسلامی” و بازتاب و تجلی همه ی ویژگی های یک دزد با چراغ آمده در این عرصه است
مدافع خشونت، قتل و کشتار دگراندیشان عقیدتی و سیاسی، و قربانیان بی عدالتی های اقتصادی و اجتماعی است و از شکنجه ، قطع عضو ، سنگسارو اعدام با صراحت و وقاحت حمایت کرده است.
به یاد داریم قتل ندا آقا سلطان، که در تظاهرات خیابانی به دست ماموران امنیتی حکومت اسلامی صورت گرفت، را به گردن خارجی ها انداخت ، و خونسردانه و وقیحانه گفت :” قاتل هم شق شق در انگلیس را ه میره و کسی ام باهاش کاری نداره “. و در رابطه با فاجعه اسید پاشی ها به زنان نظرش این بود که میزان تبلیغاتی که درباره این فاجعه در خارج ازایران شده است درذهن ایشان این خلجان و شائبه را به وجود آورده که نکند در بروز این فجایع دست غرب در کار باشد وموذیانه القا می کرد که رابطه ای میان قتل ندا آقا سلطان درسال ۸۸ و اسیدپاشی در اصفهان سال ۱۳۹۳ وجود دارد. او می گفت “خارجی ها و غربی ها” می خواهند به “حکم نورانی” امر به معروف و نهی از منکرآنهم در ماه محرم و عاشورائی که این حکم نورانی باعث آن خون و خون ریزی شد، لطمه بزنند.
خونسردی و فقدان احساس و عاطفه انسانی این موجود را به هنگام سخن گفتن ازشکنجه و سنگسار و اعدام را به یاد داریم که گفت شکنجه و قطع عضو و سنگسار و اعدام ” وجهی از لایف استایل زندگی ما مسلمانان است”.
نظر این موجود درباره ی شادی نیز جای بررسی روانشناسانه دارد. او گفته است: ” خوشحال بودن در لایف استایل اسلامی آداب دارد ، شما وقتی خوشحال هستید جیغ و عربده نمی کشید. این کار الاغ و حیوانات است. چهار پاها وقتی خوشحال می شوند جفتک می اندازند…”
وی به عنوان یک دماگوگ ورزیده و سفسطه گری فریبکار، هر گاه در مورد نقض حقوق بشر در ایران مورد پرسش قرارمی
چند پاسخ تکراری عوامفریبانه درچنته داشت که تکرار می کرد: گرفت
الف : به کسی مربوط نیست که ما چگونه زندگی می کنیم . کسی حق ندارد به ما بگوید بد و خوب چیست.
ب: آنها، یعنی امریکائی ها و اروپائی ها و غربی ها، صلاحیت ندارند در باره حقوق بشر حرف بزنند
ج: ما سازمان ملل و مخافل مختلف حقوق بشر بین المللی را قبول نداریم.
د: ما می خواهیم مسلمانانه زندگی کنیم و روش زندگی ما بر بنای قوانین اسلام است، و حقوق بشر هم از نظر مسلمین یعنی فهم صحیح قران و تعالیم اهل بیت.
او درپاسخ به پرسش هائی که در باره نقض حقوق بشر، به ویژه شکنجه واعدام در حکومت اسلامی مطرح می شود، گفته است: “خب در امریکا هم زندانی ها را اعدام می کنند.” از اومی پرسیدند:” شما چرا مدافع شکنجه، قطع عضو، سنگسارواعدام هستید و نوجوان در میهن تان اعدام می کنید.”؟
پاسخ می داد :” خب در امریکا هم دزدی و قتل و تجاوز وجود دارد، و وضعیت حقوق بشر در امریکا هم فاجعه است ، در اروپا هم تبعیض نژادی وجود دارد.”
می پرسیدند: سازمان ملل و محافل بین المللی حقوق بشر و عفو بین الملل شما را محکوم کرده اند.
می گفت: ما سازمان ملل را قبول نداریم، سازمان ملل “کلوپ” چند دولت و حکومت است.
در برابر پرسشی که پیرامون وجود بی عدالتی و تبعیض، به ویژه در رابطه با زنان واقلیت های قومی و دینی(مذهبی) در جامعه مطرح شده است، گفته است :” ما عدالت را در مساوات نمی بینیم” ، و حرف های پیشوای اش شیخ فضل الله نوری و مشروعه خواهان را تکرار کرده است. دررابطه با اقلیت جنسی همجنسگرا و همجنسگرایان گفته است که “در نظام اسلامی همجنس بازی یک مرض بسیار بدی است که باید معالجه شودو تبلیغ آن خلاف قانون است و ما با آن برخورد می کنیم ، قوانین محکمی هم در این زمینه داریم …”
دررابطه با اعدام ریحانه جباری، گفت: کسانی که برای آزادی ریحانه” سرو صدا” کردند عامل اعدام او هستند. او مدعی ست خانواده فرد کشته شده بخاطر تبلیغات غربی ها و خارج کشوری ها برای نجات ریحانه رضایت ندادند “…و فضاسازی غربی ها سبب شد تلاش برای نجات ریحانه بی نتیجه بماند، آن ها کمپین راه انداختند و اولیا دم دیدند بدهکار هم شدند”. لاریجانی نظرمحافل حقوق بشری در پیوند با لایحه قصاص و موارد مشابه را توهین به اسلام خوانده است. وی احمد شهید، گزارشگرِ وقتِ سازمان ملل را به دلیل مورد پرسش قرار دادن حکومت اسلامی در رابطه با نقض حقوق بشر توسط این حکومت، در یک سخنرانی دانشگاهی ” احمق شریر” خواند. وی کسانی را که خواستار لغو حکم اعدام هستند را مدافعان تروریسم خوانده است.
این موجود چرک زبان که خصائل نژادپرستانه و لمپنیسم شیعی – سیاسی حمل می کند، گفته است :هر”ننه قمری” از حقوق بشر حرف می زند و مدافع حقوق بشر شده است، وبه همین خاطر اوباما را” کاکاسیاه” خواند و…
لاریجانی حکومت اسلامی را “گل سرسبد منطقه”، و یکی از دموکراتیک ترین حکومت ها معرفی کرده است که ” دموکراسی اش بر بنای عقلانیت اسلامی” ست، عقلانیتی که شکنجه وسنگسار و اعدام از قوانین نورانی، و از”گوهر های تابناک” آن است، حکومتی که وی به عنوانِ سخنگوی حقوق بشر اسلامی اش تساوی حقوق زن و مرد را غلط می خواند و ادعا می کند در اسلام زنان برتر از مردان هستند، و برای اثبات ادعا ی اش به ” زن ذلیل ” بودن مردان مسلمان ایرانی اشاره می کند. وی دشمنی و مخالفت اش را با آزادی اندیشه و بیان و قلم نیزپنهان نکرده است، و به صراحت از اعمال سانسور حمایت می کند و فیلترینگ اینترنت را ضروری و هم چون ” در و پیکر خانه” می داند و…
و آیا جانیِ تحصیلکرده ی دیگری با چنین وقاحتی سراغ دارید؟
*****
منابع:
* برخی از مقاله های من در بارۀ جنایتکاران تحصیلکرده ، در سایت گویا:
1- جنایتکاران تحصیلکرده – دو بازجو و شکنجه گر: حاج سعید امامی( اسلامی) وسید کاظم کاظمی( حاج مجتی)
2- جنایتکار تحصیلکرده – مشاطه گر آیت الله خمینی – علی اکبر ولایتی
3- این هم یک جنایتکار” با سواد” دیگر – دکتر حسین روا زاده
4- به تحصیلکرده های جنایتکار: در بارۀ دکتر ولایتی، خرازی و متکی
گروهی از مردم به قطع مکرر برق و آب در شامگاه ۳۰ و ۳۱ تیر در مقابل فرمانداری این شهر در خراسان رضوی تجمع کردند. شاهدان عینی اول مرداد در رسانهها میگویند که نیروهای امنیتی دیشب پس از سر دادن شعار در این تجمع مسالمتآمیز چند نفر را بازداشت کردهاند که در مواردی با مقاومت حاضران روبرو شده است.
بنابر گزارشها دهها نفر از شهروندان و کسبه سبزوار در دو شب متوالی با حضور در میدان فرمانداری سبزوار خواستار پایان قطع پیاپی برق و رسیدگی به وضعیت تامین برق و آب گرمای حدود ۴۰ درجهای در این شهر شدند. گفته میشود که فرماندار سبزوار شامگاه ۳۱ تیر دقایقی در میان جمعیت حاضر شد.
حسین ریاضی، مدیرعامل آبفای سبزوار ۳۱ تیر درباره وضعیت این شهر گفت: «قطعی رسمی و برنامهریزیشده نداریم اما به دلیل محدودیت شدید منابع، در برخی ساعات روز ناگزیر به کاهش فشار آب هستیم. مدیریت فشار، گرفتگی شبکه یا قطع برق، دلایل بیآبی برخی مشترکان است.»
در پی هشدار سازمان هواشناسی برای تشدید گرما شرکت توزیع نیروی برق منطقهای در بسیاری از شهرهای ایران دوباره برنامه خاموشی برق در مناطق مختلف را اعلام کرد و چهارشنبه اول مرداد حدود نیمی از استانهای ایران تعطیل اعلام شدهاند. در جدولهای منتشر شده برنامه خاموشی یک تا دوساعته دیده میشود. به دلیل افت فشار آب، بسیاری از خانههای مسکونی که به توصیه مقامات پمپ آب خریده و نصبکردهاند، با قطعی آب هم روبرو میشوند.
به گزارش خبرگزاری ها، صبح جمعه ۲۷ تیرماه ۱۴۰۴، پارلمان بلژیک با اکثریت قاطع آرا قطعنامهای را به تصویب رساند که خواستار شناسایی رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بهعنوان یک سازمان تروریستی است.
بر اساس نتایج اعلامشده: «این قطعنامه با ۱۳۵ رأی موافق، ۱۴ رأی ممتنع، و بدون هیچ رأی مخالف در صحن پارلمان بلژیک به تصویب رسید.»
این قطعنامه که پیشتر در کمیسیون امور خارجی پارلمان بلژیک نیز تأیید شده بود، دولت این کشور را موظف میکند تا موضوع تروریستی شناختن سپاه پاسداران را در سطح اتحادیه اروپا پیگیری کرده و سایر کشورهای اروپایی را برای همراهی با این تصمیم قانع سازد. این اقدام پارلمان بلژیک در ادامه موج فشارهای بینالمللی علیه سپاه پاسداران، بهویژه در پی سرکوب اعتراضات مردمی و اقدامات امنیتی این نهاد در داخل و خارج از ایران، ارزیابی میشود.