ملکالشعرا بهار در پیروی از قصیده معروف منوچهری دامغانی، شاهکاری در مذمّت جنگ، در ستایش از صلح سرود. با نکوهش جنگِ جهانی دوم، کبوتر سپید صلح را در آسمان گسترده ادبیات انسانگرای ایران به پرواز درآورد و به زبان خودش “مدیح صلح گفت و ثنای او”!.
با بازخوانی ای شعر، انزجار خود از جنگ به هر بهانه و آرزوی سوزان خود به صلح را فریاد کنیم.
احد قربانی دهناری
۲۴ مهر ۱۴۰۲ – ۱۶ اکتبر ۲۰۲۳
جغد جنگ
فغان ز جغد جنگ و مرغوای[1] او که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟ که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای[2] در جهان به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهی شکر فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد به حلقها گره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب در دمد زمانه بی نوا شود ز نای او
به گوش ها خروش تندر اوفتد ز بانگ توپ و غرش و هُرای[3] او
جهان شود چو آسیا و دم به دم به خون، تازه گردد آسیای او
رونده تانک همچو کوه آتشین هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و در چکد به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین شکار اوست شهر و روستای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابر کافکند همی تگرگ مرگ ابر مرگزای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد اجل دوان چو جوجه از قفای او
به هر کرانه دستگاهی آتشین جحیمی[4] آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله ز اشک و آه و بانگِ های های او
به رزمگه “خدای جنگ” بگذرد چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل، جهان ز قعقع[5] سلاح وی اجل، دوان به سایهی لوای او
به خوی نهفته جوشن و پنام[6] وی به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم و گوش دهر کور و کر شود چو برشود نفیر کرّنای او
جهانخوران گنجبر، به جنگ بر مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد شود دوپاره کوه از التقای[7] او
تف سموم او به دشت و در کند ز جانور تفیده تا گیای او
شود چو شهر لوط، شهره بقعتی کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر نه کاخ و کوخ و مردم و سرای او
به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن فتاد و گشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس بهدم فروکشید سر به سر ز خلق و وحش و طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن فرسپ[8] خانه گشت گردنای[9] او
بود یقین که زی خراب ره برد کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره؟ جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشاده سر کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش بجز هوای زر نیافریده بویهای[10] خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان ز کشوری که گشت مبتلای او
بهخویشتن هوان[11] و خواری افکند کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت وگر دهند چیست ماجرای او
به نان ارزنت بساز و کن حذر ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان کُه، کِه سوی کهربا رود رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟ شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟ فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟ حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی! که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را جدا کنند سر به پیش پای او
بهار طبع من شکفته شد، چو من مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان «فغان از این غراب بین و وای او”
[1] فال بد و نفرین
[2] عنکبود
[3] آواز مهیب
[4] دوزخ؛ جهنم
[5] صدای اسلحه
[6] دهانبند
[7] برخورد
[8] شاه تیر بام خانه
[9] سیخ کباب
[10] امید، آرزو
[11] امید و آرزو
0 Comments