جنگ نشانۀ «نیمۀ غیر انسانیِ انسان» است، که پیشتر گفته می شد” نیمۀ حیوانیِ انسان”.
جنگ چیرگیِ غریزۀ تخریب و انهدام یا پرخاشگری و مرگ، قدرت طلبی، زیاده خواهی، کشورگشایی، تسلط و بهرهکشی از منابع طبیعی و مردم، قتل عامِ آزادی و عدالت، تثبیت قدرت توسط افراد و گروههایی خاص است. تاوانِ فکر و رفتارِ جنگ افروزانه و جنگ طلبانه “نیمه انسان” ها را تاکنون میلیون ها شهروند عادی و بیگناه، کودکان و زنان پرداخته اند.
تلاشهای برخی ازانسان ها، جنبش های صلح و مجامع بینالمللی برای تحقق صلح، تغییری بنیادی به سوی صلحی پایدار در جهان بوجود نیاورده است. فقط درطول نیم قرن گذشته شاهد ده ها جنگ و کشتار و نسل کُشی در مناطق مختلف جهان بوده ایم: جنگ ایران و عراق، نسلکشی در رواندا، جنگهای بالکان، حملات آمریکا به افغانستان و عراق و لیبی، تهاجم روسیه به اوکراین، جنگ اسرائیل و فلسطین، نسل کُشی در فلسطین چند نمونه اند.
تمایل به تخریب و وحشیگری جنایتها و جنگها به بار آورده است، تمایل و عملی که مهار ناشدنی به نظر می رسد، روندی که امیدی به تغییر زودرَس آن وجود ندارد. امروز حتی تمایل به جنگ وغریزه تخریب در انسان قدرتمندتر شده و رقیب خود غریزۀ عشق و زندگی را پس زده است. پیوندهای احساسی وعاطفی که میتوانند پادزهر خشونت و جنگ باشند رو به ضعف و نابودی ست. همنوع دوستی کیمیا شده است، انسان گرگِ انسان، و “بنی آدم” اعضای یک پیکر به نظرنمی رسند.
همه در حرف ادعا می کنند جنگ و نسل کُشی بَد و مذموم است و هر انسانی حق حیات دارد و” جنگ، زندگی سرشار از امید انسانها را تباه میکند و او را به کشتار همنوعانش وامیدارد” و دستاوردی جز ویرانی و ویرانگری ندارد. اما بخشی از این “همه” حق حیات را برای خود و خودی ها محترم می شمارند.
زندگی شهادت میدهد که انسانها در دگرگونی خود و اعمالی که سودمند نیستند و یا به لحاظ اجتماعی ویرانگرند، موفق نبوده اند. امیدی هم به قدرتیابی خِرد وعقل بر غریزه تخریب و انهدام نیست. جنگ امری طبیعی واجتناب ناپذیرشده و انسان نشان داده است که توان اینکه علل زیست شناختی و اجتماعی آن را مهار و کنترل کند، ندارد.
آن فرایند رشد فرهنگی و تمدنی که عامل دوری گزیدن از جنگ افروزی ست هنوز حلقۀ مفقوده است.
جنگ فقط کشتار و ویرانی بهمراه نمی آورد، پیامدهای شخصیتی، روانی و رفتاری بسیاری برای بازماندگان، ناظران و تماشاچیان جنگ، به ویژه آنان که جنگ را می ستایند و از آن بهرهبرداری مالی و معنوی و ایدئولوژیک- سیاسی می کنند، به ارمغان می آورد که یک نمونه اش از میان بُردن حس و درکِ همدری و همدلی ست.
دوران گمگشتگی ویژگی های مثبتِ انسانی یعنی همدلی و همدردی ست، دیدن قربانیان جنگ و ویرانه ها و مصیب ها عادت و عادی و سرگرمی شده اند. واکنش های شناختی و عاطفی نسبت به رنج ها و اندوه ها ومصیبت دیگران” سانتی مانتالیسم” و “پاسیفیسم” و… خوانده می شوند و این نگاه شایع احساس نگرانی همدلانه و تمایل به کمک به
دیگران و نوع دوستی را در سطح وسیع از بین برده است.
حس همدلی و همدردی حتی دربسیارانی از حیوانات حتی سگ ها و موش ها و پرنده ها تقویت شده است به همان اندازه که در بسیاری از انسان ها رو به افول و خاموشی دارد.
فقدان همدلی می تواند از نشانه ای اختلال شخصیت ضد اجتماعی (آنتی سوشیال) و اختلال شخصیت خود شیفته و وابسته باشد، این علائم را در سیما و گفتار فرمانده ای که از اودر بارۀ تعداد کشته شدگان حمله نظامی امریکا به عراق پرسیدند می توان دید و شنید، فرمانده گفت:” من برای شمارش زخمی ها و کشته شدگان نیامدم ، به ماموریتم فکر می کنم”
0 Comments