شب که سروصداها خوابید و اتاقِ سیگار خلوت شد، دوباره از «مجید» پرسیدیم. مثل هر شب مدادها و دستهای کاغذ سفید را ریخته بود دورش و داشت نقاشی میکرد. قرار بود فردا آزاد شود و هنوز کلی از سفارشهایش مانده بود. به نصف بچههای بند قول داده بود تصویرشان را بکشد، آن نصف دیگر هم پرترههایی که ازشان کشیده بود را زده بودند بالای تخت، یا فرستاده بودند بیرون.
داشت روی عکس دو نفره یکی از زندانیها و زنش کار میکرد. «احسان» دوباره صدایش کرد: «هی، با تو ام! میگم چی شد؟»
مجید فقط سر تکان داد. گفتم: «بیخیال پسر، ناراحتی؟»
با لب و لوچه آویزان جواب داد: «این سفارشها مونده. نمیرسم تمومشون کنم.»
فکر کنم در این سه ماه حبس، از کل دوران تحصیلش در دانشکده هنر بیشتر نقاشی کرده بود. همان روزهای اول که پیدایش شد، یک بار توی هواخوری آمد و نشست نزدیک ما. غروب بود و من کلاه سویشرت را کشیده بودم روی سرم تا سیم هدفون موزیکپلیر دیده نشود. شش ماه بدون موزیک بودم تا اینکه مادرم توانست توی یک ملاقات حضوری، این دستگاه را دزدکی از توی سوتینش در بیاورد و بدهد به من. حالا تصورش سخت است ولی آن روزگارِ عجیب، مادر پیرم را هم چریک کرده بود!
لبهای بچهها تکان میخورد و میدیدم که «تازهوارد» را به حرف گرفتند، اما من داشتم با رنگهای وحشی غروب زندان و صدای خشدار لئونارد کوئن حال میکردم. موسیقی میتواند روح آدم را پرواز بدهد، حتا از بین آن دیوارهای بلند سیمانی و از بالای سیمخاردارها…
یکوقت متوجه شدم که تازهوارد رفته توی نخ من. شروع کرده بود به خطخطیکردن کاغذی که دستش بود. بچهها کنجکاو شدند و سرک میکشیدند. از صورتشان پیدا بود که کارِ پسر درست است. سیگاری روشن کردم و کلاهم را دادم عقب. لبخند زد و شستاش را نشان داد؛ یعنی که بهتر شد.
حیاط خلوت شده بود. وقت آمارِ عصر بود و باید برمیگشتیم داخل بند تا درهای هواخوری را ببندند. اینطوری شد که وقت نکرد صورتم را تمام کند. نقاشی را نشانم داد. نه، جدی کارش درست بود! قرار شد بعدن طرح بی چشم و لب من را تکمیل کند، که هیچوقت نکرد. به نظرمان همان طرح قشنگ و آرتیستیتر بود.
از آن به بعد، مجید هم عضو گروه ما شد. شبها در اتاق سیگار دومینو بازی میکردیم و گپ میزدیم. من کتاب میخواندم، مجید نقاشی میکشید و دیگران شطرنج بازی میکردند… و باز گپ میزدیم. حرفزدن و خاطرهگفتن، مهمترین سرگرمی زندانیهاست.
مجید زیاد اهل حرف نبود. اما خب او قصه تازهای داشت که ما باید حتمن میشنیدیمش. بیست و یکی- دو ساله بود و سبزهرو. میگفت در یکی از شلوغیهای دانشگاهشان دستگیر شده. توی کولهپشتیاش چندتا کوکتلمولوتف داشته، ولی لابد به خاطر سن کم و دانشجو بودن قسر در رفته. سه ماه و یک روز زندان؛ یعنی حداقل حبس، که اگر آن «یک روز» بهش نمیچسبید، حکمش تعلیق میشد و نمیآمد زندان. قاضی آن یک روز را اضافه کرده بود تا مجید زندانی شود، به علاوه ۵٠ ضربه شلاق که آن روز صبح به او زدند. حدود ساعت ۱٠ صدایش کردند دفتر رئیس بند و با یک سرباز رفت «اجرای احکام». آنجا شلاقش زدند و برگشت. همین!
– همین؟
– همین دیگه.
کنجکاو بودیم جزئیات ماجرا را بدانیم، ولی مجید حوصله نداشت. آن شب بدجور توی خودش بود و فقط نقاشی کرد. زن نبود، الکل نبود، تریاک نبود- نقاش جوان باید با چیزی خودش را تسکین میداد.
آن روز «رحمان» هم شلاق خورد. داشت از اتاق ورزش (که شبها اتاق سیگار بود) میرفت، که نگهاش داشتم. باید از او جواب میگرفتم، باید میدانستم چه چیزی در انتظارم است. یک جفت کفش کتانی کهنه دستش بود و خیس عرق، نفسنفس میزد. عجله داشت برود. حرفش را خلاصه کرد: «درد که نداشت، تندتند زدند و زود تموم شد.»
او هم مثل من روزنامهنگار بود، و خیلی جوان. اما آنقدر بیتجربه نبود که چیزی مثل «شلاق خوردن» را اینقدر سرسری تعریف کند. فقط اضافه کرد: «چیزی نیست، نترس!»
ترس؟ نه، این واژه درستی نبود. قرار بود گروهی از بچهها عفو و آزاد شوند، به همین خاطر از چند روز پیش اعلام کرده بودند همه زندانیانی که جریمه مالی دارند باید تا آخر هفته جریمهشان را به حساب زندان بریزند و از آن روز هم شروع کرده بودند به زدن شلاقها. میخواستند مطمئن شوند که آخرین نیش را هم به ما زدهاند.
اکثر جریمهها و شلاقها به خاطر اتهاماتی بود که ربطی به دلیل زندانیشدن ما نداشتند. موقع دستگیری مخالفان سیاسی، خانهشان در جستجوی «مدارک جرم» زیر و رو میشد. این وسط چیزهایی مثل گیرنده ماهواره، یک دست ورق (آلت قمار!)، یک بطری مشروب دستساز یا کمی علف هم ضبط میشد تا پروندهات را به اصطلاح «چاق» کنند.
اینطوری بود که یک جریمه ۳٠٠ هزار تومانی به پرونده اغلب زندانیان سیاسی سنجاق شده بود و باید بعد از آزادی، یک رسیور ماهواره جدید سفارش میدادند. بعضیها هم حکم شلاق داشتند، مثل خود من که سهمم ۲٠ ضربه بود.
دلشوره داشتم فردا قرار است چه اتفاقی بیافتد. اینکه رحمان گفته بود «نترس» باعث نمیشد آرام بگیرم. اگر «چیزی نیست» پس چرا اصرار به اجرایش دارند؟ این چه تنبیهی است که درد ندارد؟ تصویر ذهنی ما میگوید شلاقزدن مجازاتی غیرانسانی است که حتا تماشایش هم دل آدم را ریش میکند. مثل شکنجه «جانگو» در فیلم تارانتینو، یا در سریالهای تلویزیونی تاریخی با این جمله کلیشهای: «تازیانهاش بزنید!»
حالا میدانستم که قرار نیست مثل جانگو یا «ژان والژان» شلاق بخورم، ولی سکوت غمانگیز مجید و طفرهرفتن رحمان نگرانم کرده بود.
«شبهای قدر» بود. در دین اسلام این سه روز و شب، مقدس به حساب میآیند چون گفته میشود قرآن در این شبها نازل شده و ضمنن به دلیل همزمانی کشتهشدن امام اول شیعیان، شبهای قدر اهمیت زیادی برای حکومت شیعی ایران دارد. گرچه تقویم رسمی ایران خورشیدی است ولی تمام مناسبتهای دینی با تقویم قمری اعراب محاسبه میشود. از جمله «ماه رمضان» که ماه روزهداری است و طبق سنت مسلمانان در این روزها هر نوع خشونت و جنگ، حرام به حساب میآید. این بود که اول گمان میکردیم به چنین دلیل واضحی، ما را شلاق نمیزنند. ولی زدند!
ساعت هفت صبح که برای آمار بیدار شدیم، حس کردم روز موعود رسیده. آن روز برای من یک مناسبت شخصی هم داشت. درست ۱۱۶ سال از اعدام جد بزرگم میگذشت. او را در چنین روزی و در همین شهر دار زده بودند. «میرزا رضا کرمانی» مردی بوده که قلم برمیدارد و خطاب به شاه ایران نامه اعتراضی تندی مینویسد. اما «ناصرالدین شاه قاجار» او را به زندان میاندازد و دستور میدهد فلکاش کنند، جوری که پای میرزا معیوب میشود. همین باعث میشود که او تصمیم بگیرد یکتنه ریشه ظلم را بخشکاند. میرزا بعد از آزادی و در پنجاهمین سالگرد حکومت سلطانِ صاحبقران، او را در حرم شاهعبدالعظیم ترور کرد.
حالا انگار تاریخ باز داشت تکرار میشد، البته با تغییراتی: من نه جسارت جدم را داشتم که اسلحه به دست بگیرم، و نه از قلم مأیوس شده بودم. میرزا پایش معیوب شد و من دست چپم- که بعد از سکته چند ماه قبل در زندان، هنوز درست قدرت حرکت نداشت. میرزا خود شاه را هدف گرفت و من تفرعن شاهانه حاکمان را.
پیراهنی مشکی که در سالگرد اعدامیها یا مناسبتهای خاص میپوشیدم را تن کردم. آماده بودم؟ از آن صبحهای داغ مرداد بود که چشم بههم نزده میگذرد و انگار آبمیرود تا عصرهایش کش بیاید. اما زیاد منتظرمان نگذاشتند. بلندگوی بند خشخشی کرد و صدا آمد: «آقایونی که اسمشون خونده میشه، برای اعزام به دادسرا آماده بشن…»
تمام بند خشکشان زده و به دهان گشاد بلندگوها خیره بودند. مثل هر بار که یکی از بچههای «زیر تیغ» را صدا میزدند و معلوم نبود میبرند اعدامش کنند یا فقط یک کار اداری ساده است. یا وقتی میخواستند کسی را تبعید کنند، یا برای بازجویی مجدد به انفرادی ببرند.
در اتاق ۲۱ نفره ما، چهار نفر کاندید شلاق خوردن بودیم: من، هومان، بردیا و دکتر ایازی. ما چهارتا را باهم صدا کردند.
دکتر و هومان ایستاده بودند کنج اتاق. آنجا تا حدودی خارج از دید دوربینهای امنیتی مدرنی بود که شب و روز ما را میپاییدند، حتا وقتی توی مستراح مثلن با خودت خلوت میکردی! دکتر ۸٠ ضربه شلاق داشت و میگفت: «حتمن من رو بد میزنند.»
چند سالی از من مسنتر بود، یکدنده و شجاع. تا آن روز ندیده بودم اینقدر نگران باشد. لخت شده بود و هومان داشت یک باند طبی را دور بالاتنه او میبست تا زیر لباسش باشد و شاید شدت ضربههای شلاق را بگیرد. گفتم: «دکتر، بچهها میگن آروم میزنند. درد نداره.»
جواب داد: «مال من فرق میکنه. حَد میزنند.»
حد؟ پس حق داشت نگران باشد. در قوانین اسلامی، شلاق دو نوع است: شلاق «تعزیری» که برای تنبیه و تحقیر مجرم است و با شدت کمتری زده میشود. ولی «حَد» مجازات جرایمی است که با اساس حکومت و دین مغایر باشند؛ و طبیعتن شدیدتر و دردناک است.
دکتر جزو بچههای سایبری بود و با اتهام «توهین به مقدسات» دستگیر شده بود- یعنی به دلیل اظهار نظر ضد دین در اینترنت. هرچند خودم هم نمیتوانم جلوی دهانم را بگیرم اما حالا میدانم که در کشوری با حکومت دینی، ابراز عقیده در مورد خدا و مذهب کار پرخطری است. شلاق و زندان که سهل است، در همان اوین چند نفر محکوم به اعدام داشتیم. حتا یکیشان میگفت سایت داستانهای طنز داشته و فقط به خاطر یک جوک در مورد آدم و حوا دستگیر شده. البته ذهن قضاوتکار و بدجنس من میگفت که حتمن جرمش بیشتر از این حرفها بوده!
رفتم بردیا را بیدار کنم. از زمستان گذشته هنوز مریض بود و اغلب روی تخت طبقه سوم افتاده بود. بی هیچ حرفی آمد پایین و کتش را پوشید و با ما همراه شد. حالا که خوب فکر میکنم، یادم میآید که وقتی راه افتادیم و از بند آمدیم بیرون دیگر هیچ ترسی در دلمان نبود. این را توی چشم بچهها دیدم. استرسِ اینکه «چه میشود» مال وقتی است که هنوز نیامده؛ حالا دیگر به خودِ ماجرا قدم گذاشته بودیم. درست مثل لحظه اولی که وارد سلول انفرادی شدم و همه ترسهایم دود شد و ناپدید شد.
حس خوبی داشتم، حتا خوشحال بودم که در این لحظه از زمان اینجای جهانم. تیغ آفتاب روی پیراهن سیاهم برق میانداخت، دانههای عرق از صورتم میچکید. از بالاترین نقطه اوین راه افتاده بودیم و باید همراه یک سرباز تا نزدیک دروازه زندان میرفتیم. شهر آن پایین، پشت دیوارها بود و سمت راستمان ارتفاعات کوهستانی که با فنس و برجکهای نگهبانی حفاظت میشد. تپههای آن قسمت آتش گرفته بود، شاید از گرما و شاید با ته سیگار یک سرباز عاصی. مینهای قدیمی که سالها قبل برای جلوگیری از فرار زندانیان کاشته بودند، یکییکی با صدایی بم منفجر میشدند و خاک به آسمان میپاشید. باد با خود قاصدکهای سوخته میآورد… در چنین فضایی، میان دود غلیظ و تنوره انفجارها، در این ظلمآباد، ما آرامآرام پایین میرفتیم.
من نفر دومی بودم که به اتاق شلاق رفتم. قاضی اجرای احکام – که «حاجآقا» صدایش میکردند- چند لحظهای پروندههایمان را نگاه کرد، بعد به اتاق کنار دفترش رفت و به نوبت صدایمان زد. وضع دکتر بدتر از همه بود- هم تعداد ضربههایش بیشتر بود و هم حد بود دیگر. با این حال ما سه نفر هم کم درد نکشیدیم. نشستن روی صندلی انتظار، شنیدن صفیر شلاق و عذابکشیدن یک دوست و هماتاقی… واقعن تجربه بدی بود.
کول و کمر دکتر بدجوری کبود شد و خونریزی کرد، تا چند روز نمیتوانست درست بخوابد. اما من و هومان و بردیا زخمی نشدیم. دکتر بعد از آزادی رفت ترکیه، هومان رفت نروژ، بردیا هم خودش را گم و گور کرد و کمی بعد اعلامیه فوتش را دیدیم. از آن جمع فقط من اینجا ماندم.
وقتی حاجآقا صدایم کرد، از یک درِ خیلی کوچک گذشتم و وارد اتاقی شدم که انگار خوابگاه سربازان آن بخش هم بود. چند تخت سهطبقه با پتوی سربازی، و کمی تاریک.
شلاق روی یکی از تختها افتاده بود. بیش از یک متر طولش بود و سرش چند نوار چرمی داشت، که نوک هر نوار را گره زده بودند تا درد بیشتری داشته باشد. مثل اژدهای چند سری که نمیشود با آن جنگید، نمیشود به آن «نه» گفت، نمیشود از دستش فرار کرد. فقط باید ضربههایش را تحمل کرد… این را درست در همان لحظه فهمیدم.
سرباز گفت: «دستات رو بذار روی میله تخت.»
میله طبقه سوم را میگفت. نگاهش کردم. پس جلاد من تویی؟ ولی من که دشمن تو نیستم. اصلن چرا تو؟ خیلی جوان بود. شاید ۱۹ ساله، سفیدرو و قد بلند. این حق من بود که یک مزدور شلاقم بزند، نه یکی از جوانهای معمولی سرزمینم. وظیفه کارهای چرکی مثل شلاق یا زدن چهارپایه از زیر پای اعدامیها، به عهده کارمندان خود زندان است. اما آنها با وعده دو روز مرخصی تشویقی، سربازان را به انجام این کارها وادار میکنند. یک بار شنیدم که چند سرباز بحث میکردند و یکیشان به دیگری سرکوفت میزد: «بدبخت! ۴۸ ساعت مرخصی ارزشش رو نداره. یک عمر عذاب وجدان میگیری.»
نه برادر کوچک، من دشمن تو نیستم. تو فقط ۴۸ ساعت مرخصی میخواهی و برایت فرقی ندارد که من کی هستم- روزنامهنگار، زندانی سیاسی، بیگناه، باگناه، هرکی… پشتم به آن دو نفر بود و قاضی دستور داد شروع کند.
میدانی دلم بیشتر از چه میسوزد؟ اینکه در تمام این چند وقتی که آزاد شدم، هیچوقت کسی از من نپرسید چه به سرت آمد. شبِ آزادی، مادرم اول لباسم را بالا زد تا ببیند جای زخم شلاق روی کمرم مانده یا نه. اما هیچوقت هیچکس نپرسید در آن لحظات چه حسی داشتی؟ جای زخم شلاق را روی دلم کسی ندید.
تو هم نپرسیدی، اما خودم برایت میگویم. به میله تخت چنگ زده بودم و دندانهایم داشت توی دهانم خرد میشد. سرم را بالا گرفته بودم و چیزی فراتر از خشم، بیش از نفرت، داشت منفجرم میکرد.
دوست داشتم برگردم و بگویم: «مگه خر میزنی؟» من که حیوان نبودم. در جهان اخلاقمدار، حتا حیوانات هم حقوقی دارند و نباید شلاق بخورند. اما ذهنم از کار افتاده بود، دوست داشتم مثل یک مین پوسیده روی تپههای اوین منفجر شوم. میان شعلهها فریاد بکشم و با هزار هزار ترکش، هزار هزار دنیای زشت اطرافم را خراب کنم. میسوختم و فقط تحمل کردم تا تمام شود، و هی با خودم تکرار میکردم: «مگه خر میزنی؟ مگه خر میزنی؟»
راستش دیگر حوصله ادامهدادن ندارم؛ مثل مجید، مثل رحمان. تا همینجا که گفتم کافی است. حالا شاید بروم کمی کتاب بخوانم- اما حوصله خواندن هم ندارم. گاهی فکر میکنم هرچه درد است از لای صفحات همین کتابها به زندگیام ریخته. گاهی هم که مثل حالا اینقدر حالم بد نیست، به خودم میگویم: شلاقخوردن با تمام زشتیهایش بهتر از شلاقزدن دیگران است، نه؟ پس آن روز را خوب به خاطر بسپار- روز شلاق.
0 Comments