شورای ملی تصمیم  همراه و همگام با مردم آگاه ایران، برای تحقق خواسته‌های زیر تلاش و مبارزه می‌کند. 1- گذار کامل از جمهوری اسلامی با تکیه به جنبش‌های اعتراضی مردم، گذار خشونت پرهیز با حفظ حق دفاع مشروع. 2 – حفظ تمامیت ارضی کشور با تاکید بر نظام غیرمتمرکز . 3- جدایی دین از حکومت. 4 – فراخوان عمومی برای تشکیل مجلس مؤسسان. 5 – تلاش برای برپایی نظامی دموکراتیک و انتخابی  تعیین نوع حکومت با آرای مردم. 6 –  اجرای کامل اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر و میثاق‌های وابسته به آن، با تاکید بر رفع هرگونه تبعیض علیه زنان و برابری جنسیتی در تمام عرصه های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، خانوادگی و مشارکت زنان در مدیریت جامعه، و نیز تاکید بر حفظ محیط زیست

ماهی زُلال پرست و” شب نشینی ِخرچنگ های مرُدابی”مسعود نقره کار

ماهی زُلال پرست و” شب نشینی ِخرچنگ های مرُدابی”مسعود نقره کار

به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست

رسیده‌ها چه غریب ونچیده می‌افتند
به‌پای هرزه‌علف‌های باغ کال‌ پرست.

محمد علی بهمنی رفت، رفاقت  وغزل  و ترانه ای که به جانم  نشسته اند و خاطره ها ساخته اند.

آشنایی من با بهمنی به سال های 53- 1352بر می گردد. در یک انجمن و محفل شعرخوانی با او آشنا شدم. بهمنی در چاپخانه ای وابسته به نیروی هوایی صحاف بود. از کار بر کنار و بیکارشد. از طریق ترانه سرایی و گهگاه  کار در چاپخانۀ برادرش(مهدی) در بندرعباس روزگار می گذراند. بعدها  حتی هنگامی که در بندرعباس صاحب چاپخانه شد، بیشتر وقت اش را در تهران می گذراند..

سال 1354 پیشنهاد باز کردن یک انتشاراتی را مطرح کرد. من آنموقع  دانشجوی طب بودم اما شب ها در بیمارستان ها به عنوان تکنسین اتاق عمل کارمی کردم و درآمدی داشتم. پیشنهاد را با دوستم، ایرج حیدری که از مدیران فروش دَم و دستگاه ” صنایع خانگیِ” حاج برخوردار بود مطرح کردم. ایرج هم پذیرفت و یک پای انتشارات شد. بهمنی مسئولیت مدیریت انتشارات را به عهده گرفت. بدین ترتیب “انتشارات چکیده” در خیابان نظام آباد تهران، ایستگاه اسلامی پا گرفت، انتشاراتی ای زیبا و نُقلی.

بهمنی با شور و ذوق بسیار و فرزی و چالاکی کار را شروع کرد. انتشارات چکیده به سرعت پاتوق بسیاری از شاعران و نویسندگان و هنرمندان و ورزشکاران سیاسی شد. پس از مدتی آپارتمان بالای انتشارات را هم اجاره کردیم، که محلی برای صحافی کتاب و دفتر کوچکی برای کار و پاتوق مترجمان و اهل قلم شد. “قطاری درمِه” از عمران صلاحی، ” باشاخه های زیتون” ترجمه اشعار شاعران فلسطینی و عرب از علیرضا نوری زاده ، دفتر شعری از هوتن نجات، پژوهشی تاریخی در بارۀ یزد از محمود کویر، “نظریه مونیستی تکامل تاریخ” اثر پلخانف و ده ها اثر دیگر توسط انتشارات چکیده منتشر شد. انتشارات چکیده مرکزانتشارکتاب های “جلد سفید” شد که به همت و پشتکار بهمنی این کار پیش می رفت. بهمنی که تا قبل از شروع کار انتشاراتی دو مجموعه شعر منتشر کرده بود( “باغ لال”۱۳۵۰ و” بیوزنی” 1351)، داستان های کوتاهی نیز با نام مستعار” صدف” منتشرکرد.

انتشارات چکیده پاتوقِ هواداران سازمان چریک های فدائی خلق و اهل قلمِ با گرایش چپ شد. در کنار انتشارات چکیده گروه کوه جوانان “کوی اسلامی” شکل گرفت. دانشجو و دانش آموز و کارگر و کارمند عضو این گروه بودند. بهمنی و ایرج اهل کوه نوردی نبودند. بهمنی اما این جمع را به انجمن ها و برنامه های فرهنگی و ادبی می برد، جمعی که  از مُبلغان و شرکت کنندگان در” ده شب شعر” انستیتو گوته و دیگر جلسات و برنامه های اهل قلم و موسیقی بودیم.

پس از انقلاب بهمن، کمیته چی های محله تهدید کردند که یا انتشارات را ببندیم یا آن را آتش خواهند زد. مجبورشدیم انتشارات چکیده را به جلوی دانشگاه تهران منتقل کنیم اما این انتقال هم بیفایده بود. کتابفروشی را سرانجام حزب الله به آتش کشید.

پیش از اینکه انتشارات چکیده چنین سرنوشتی پیدا کند رفیق عاشق پیشه عاشق شد وبه قول خودش “تجدید فراش” کرد و برای تامین مالی زندگی اش  کار در چاپخانه بندر عباس  را جدی تر گرفت و انتشارات چکیده را ترک کرد. بهمنی از همسر نخست اش دو فرزند داشت ( بهمن و ترانک) و از همسر بعدی نیز دارای چهار فرزند شد. بهمنی علاوه بر بندرعباس در کرج  نیز خانه و زندگی ای دست و پا کرده بود.

بهمنی رفیقی دوست داشتنی، با معرفت و سخت کوش بود، سواد دبستانی داشت اما شاعر،غزل سرا و ترانه سرایی کم تا بود. تا انقلاب بهمن و مدتی پس از آن خود را هوادار سازمان چریک های فدایی خلق نشان می داد. پس از جابجایی انتشارات چکیده از سال 60  بهمنی را گم کردم. (من برخی خاطراتم در بارۀ انتشارات چکیده و محمد علی بهمنی را در رمان”قبیله من” آورده ام.)

در تبعید شنیدم با جماعتی از اهل قلم و موسیقی حکومتی همکاری می کند. باور نمی کردم تا در شعرخوانی ای در پیشگاه خلیفه دیدم اش. شنیدم  و خواندم و دیدم  در ارشاد اسلامی پست ریاست شورای شعر و ترانه دفتر موسیقی وزارت ارشاد اسلامی را به عهده گرفته و….

 زخمی ام کردند، به ویژه  شعرخوانی اش در بارگاه  خامنه ای.

بارها برایش پیام دادم، جوابم را نداد تا که رفت!

و پرسش من بی پاسخ ماند.

” بهمنی! “ماهی زلال پرست” چرا “به شب ‌نشینی خرچنگ‌های مردابی”، چرا ؟”

زخم و پرسش پا برجاست همانگونه که رفاقت و غزل و ترانه .

اکبر ذوالقرنین، محمدعلی بهمنی، مسعود نقره کار( بندرعباس)

مقاومت زنانه

بشرا جهانی

latimes

بیست و چند سال قبل، افغانستان از کفتاری به ‌نام طالب فرار کرد و راه افتاد تا مسیری برای نجات ابدی‌اش جمع و جور کند، اما به مسیر نرسیده دوباره تسلیم و طعمه‌ی همان کفتارهایی شد که از آنها رو به فرار بود. در این مدت من از لابه‌لای سرکوب و قهر پدرسالارانه موفق شدم که به مکتب بروم. مکتبم که تمام شد خانواده‌ام تصمیم گرفتند که ازدواج کنم. هر بهانه‌ای را پیش کردم مؤثر واقع نشد. راهی نیافتم جز اینکه اتمام دانشگاه را بهانه کنم، گفتم: «تا دانشگاهم تمام نشده نمی‌خواهم ازدواج کنم. اگر بالایم فشار آوردید و مجبورم کردید به ولا قسم خود را می‌کُشم.» مادرم تحت تأثیر این حرفم قرار گرفت و با پدرم صحبت کرد که صبر کند تا پایان دانشگاهم. او هم به سختی پذیرفت و روز بعد در حالی که به‌ سوی وظیفه‌ی نظامی‌اش می‌رفت، جلوی راهم در حویلی ایستاد و گفت: «گوش کو او دختر! مادرت زیاد عذر کرد که تا ختم دانشگایت صبر کنم و معامله‌ی عاروسیته پیش نکَشم. به خدا که تا او وقته پایته پس و پیش بانی و کدام مرداری کنی، خودم زنده دفنت می‌کنم د همی حویلی! فامیدی چه گفتم؟ فامیدی؟» از «فامیدیِ» آخر که با آواز غُر و خشن مردانه‌اش بلند کرد، چنان شوک خوردم که همان روز تا شب‌ دلم می‌لرزید و دستانم از بازو خشک شده بودند، توانایی حرف زدن از دستم رفته بود و شبیه آواره‌ای که پس‌مانده‌هایش را زلزله تهدید به فرو ریختن می‌کند، به هم ریخته بودم و بدون هیچ فکری ساعت‌ها در تاریکی به سقف اتاق خیره شده بودم و غرق هیچ بودم. بعد از آن روز و شب، همیشه به این فکر می‌کردم که چهارسال بعد از دانشگاه چه بهانه‌ای برای مقاومت در برابر ازدواج اجباری کنم؟ فرار؟ خودکشی؟ یا تسلیم شدن؟ 

کدام؟

اما هر بار این نگرانی و پرسش‌ها در درونم به هیچ منجر می‌شد و نمی‌توانستم هیچ‌یک از آنها را بپذیرم. سال اول دانشگاه شروع شد و همواره برای پول جیب‌خرچی دانشگاه ــ کرایه‌ی رفت‌وآمد، پول خرید کتاب، کتابچه، قلم، چپتر و اندکی هم پول مجبوریِ کافه‌تریا که از ننگ و اصرار هم‌صنفی‌هایم پا به آنجا می‌گذاشتم ــ خودم را شبیه نفرین‌‌شده‌ای میان دعوای حواله کردن پدر به‌ سوی مادر و مادر به ‌سوی پدر درمی‌یافتم تا اینکه اشک‌هایم را می‌دیدند و کوفتشان از رنجاندنم خالی می‌شد و شانس دریافتن چند روپیه‌ی لعنتیِ خیراتی را درمی‌یافتم. یک ‌سال را به هزار بیچارگی و بدبختی سپری کردم؛ با آن هم از تلاش برای نتایج بهتر دریغ نمی‌کردم، فیصد نمرات یک‌ساله‌ام ۹۸ بود و خیلی خوشحال بودم اما هیچ‌کسی را در خانواده نداشتم که این خوشی‌ را با او تقسیم کنم. یک ماه رخصتی تمام شد و سال دوم شروع شد. دلم با وجود آن همه روزهای تاریک و دردناک، امیدوار به آینده و فردا بود. سمستر سوم بهاری شروع شد؛ در جریان همین سمستر بود که ولایات افغانستان به سرعت به طالبان تسلیم داده می‌شد و سرانجام کابل هم تسلیم داده شد.

آن روز کاش از انزال عقده‌‌های مردسالارانه‌ی مردان جامعه مستندی تهیه می‌شد و فلمبرداری می‌شد! در میان ترافیک شهر و هرج و مرج، مردانی سر از موترهایشان بیرون می‌کشیدند و به ما می‌گفتند: «خوب شد طالب آمد که چوبه د کونتان بزنه! فایشای بی‌حیا ره»؛ دیگری صدا می‌زد: «شکر که طالب آمد تا همی فایشای لُنده‌بازه از سرکا جمع کند.»

ما سراسیمه فرار کردیم و پناه به خانه‌هایمان بردیم و اصلاً توجه نکردیم به شادی‌های کثیف آنها.

طالب آمد؛ حاکم شد و چند ماه گذشت، اردوی افغانستان هم که قبل از حاکمیت طالب قصه‌اش مفت شده بود، بعد حاکمیت طالب که همه‌ی نظامیان تیت و پراکنده، پنهان و بیکار شدند. پدرم هم بیکار شد و هر روز وضعیت اقتصادیِ ما بدتر می‌شد. از شانس بد، آشنای نزدیک پدرم برای پسر قاری و داکترشان به خواستگاریِ من آمدند و پدرم هم که شدیداً با مشکل مالی مواجه بود و نان هشت‌سر عیال سرش بود از موقع استفاده کرد و با شرط شیربها و طویانه چند لک افغانی به آنها وعده‌ی دادن ــ فروختن ــ من را سپرد. خانواده‌ی داکتر قاری که خیلی پولدار بودند این رقم برایشان بار زیادی حساب نمی‌شد و پذیرفتند. من هیچ بهانه‌ای برای مقاومت یا قناعت فامیلم نداشتم و مجبور شدم که یکی از همان سه گزینه‌ای را که قبل از شروع دانشگاه در موردش فکر می‌کردم انجام دهم ــ و آن نبود مگر تسلیم/ حقارت/ بردگی/ بدبختی و بیچارگی.

اکنون سه سال گذشته است و من حیث خدمتکار و برده از یک خانه به خانه‌ی دیگر حواله شدم. شوهرم و فامیلش خیلی تلاش کرده‌اند که وارثی برایشان بیاورم، اما خوشبختانه آن‌قدر در این مدت هوشیار و بیدار شده‌ام که نمی‌خواهم هیچ انسانِ دیگری را به این دنیای جنسیت‌زده‌ی مردسالار بیاورم زیرا شاید جنین‌ام دختر شود.

نه!

من هرگز این جنایت و خیانت را در حق زن دیگری نخواهم کرد؛ نباید او شبیه من قربانیِ این بی‌عدالتیِ محض شود. من از حساب خودم به این زنجیره‌ی تولید قربانی برای بدبختی پایان می‌بخشم.

شاید دیگر هرگز نتوانم به آزادی و استقلال نسبی و نداشته‌ی قبلی‌ام برسم اما قطعاً از تلاش دست بر نخواهم داشت. من حداقل در وجود خودم علیه این نظام خواهم جنگید و نخواهم گذاشت که من را شبیه برده‌ی ایدئولوژیک پدرسالارانه و اسلامیِ خودشان تربیت کنند. 

این نامه و دل‌نوشته‌ی من برای زنانِ هم‌سرنوشتم است تا بخوانند و آگاه شوند که تنها نیستند. ما در هر گوشه‌ای این مبارزه را به شکل‌های متنوع ادامه خواهیم داد، حتی اگر هیچ چیزی برایمان باقی نماند. کافی‌ست که انرژی و امید را در درونتان دفن نکنید عزیزانم!